قسمت 1

چطوری وقتی دلم تنگ لبخندتِ:) ؟

نویسنده: Mo_y_gosfandy

بلاخره بارون بند اومد و تونستم با دوستام برم توی حیاط مدرسه،روز سختی بود اما بوی خاک باران خورده که کل حیاط را پر کرده بود و بادی که بر روی آب های جمع شده بر زمین میرقصید حالمان را عوض کرد.یک نفر توی مدرسه بود که بیشتر از همه دوستش داشتم،منظورم بیشتر از بقیه دوستانم نبود.منظور من بیشتر از هرکسی بود.ما با هم صمیمی بودیم،بهتر از هرکس یکدیگر را درک میکردیم و دقیق تر بگم ما رابطه ای مثل همین باران و بوی خاک نم دار داشتیم،تا یکی نباشد آن یکی درکار نیست و اگر یکی باشد آن یکی هم حتما هست.در مدرسه باهم تفریح میکردیم و در خانه هم ول کن نبودیم.به هم پیام میدادیم و حرف میزدیم،تا هفته ها گذشته همچین چیزی بود و خیلی بهمان خوش میگذشت که حدوداً یک ماه پیش بود که باهم رفتیم بیرون خیلی دیر کرد و وقتی اومد چشماش قرمز بود و پف کرده بود پرسیدم چی شده اما جواب سر بالا میداد و می‌پیچوند منم بیخیال شدم و همون شب گفت که تا یک ماه دیگه یه اتفاقی میوفته که دیگه نمیتونه خیلیا رو ببینتشون و حدود یک هفته میخواد به همه سر بزنه و بهم قول داد که هفته اخر رو کنار من میگذرونه.اولین باری بود که انقدر حرفی رو مبهم میزد.برای همین من خیلی جدی نگرفتمش و از اون جایی که مادربزرگش توی شهر دیگه ای ساکنه و سرطان داره فکر کردم میخواد تا یک ماه دیگه به اون سر بزنه.

روز ها همینطور گذشت و من با اون از طریق پیام رسان های مختلف و تماس تلفنی در ارتباط بودم،دیگه حتی به مدرسه هم نمیومد.و همون‌طور که خودش گفت بعد از یه هفته وقتی اصلأ انتظار نداشتم وسط کلاس ریاضی خسته کننده در و زد و وارد شد.خیلی از دیدنش خوشحال بودم.

و اصرار داشت این یه هفته شب رو بیاد و خونه ما بخوابه.من هم از خدام بود و برای مامانم هم که هیچ اهمیتی نداشتم،پس همه چی درست پیش رفت و این یک هفته بهترین و اخرین هفته خوبم بود.

به هیچ چیز خاصی اشاره نکرد میرفتیم مدرسه میومدیم خونه و یسری کارای عادی مثل انجام دادن تکلیفا و شب رو تا صب بیدار بودن و ...

شب آخر حالش بد شد و والدینش اومدن و بردنش.من فکر کردم فقط رودل کرده یا دیگه خسته شده.

که دیگه هییچ راه ارتباطی باش نداشتم.خیلی نگرانش بودم انگار از دستم عصبانی بود،به هیچکدوم از پیامام جواب نمی‌داد به تماس هام جواب نمیداد دیگه مدرسه نمیومد.

تا زنگ زدم به مامانش

صداش گرفته بود بهم گفت که لیزا

وایسااااااا چی؟؟؟؟ اصلا معنی نمیدهههه!!!

رفتم خونه شود و نمیتونستم باور کنم کسی که سال ها باش دوست بودم رفته

چرا؟چرا بهم هیچی نگفت؟اگر میدونستم اینطوری میشه همش نگاهش میکردم و صدای خنده هاشو ظبط میکردم.بغلش میکردم و گریه میکردم ازش میپرسیدم چی میخواد و چه کاری میتونم براش بکنم و...

اما الان فقط میتونم مثله دیوانه ها گریه کنم و اسمش رو داد بزنم.

بعد از یک هفته که تازه داشتم متوجه میشدم چی شده مامانش گوشیش و داد بهم و یه ویدیو رو برام در صفحه گوشی باز کرد.

لیزا رو دیدم که لباس بیمارستان تنش بود و موهاشو از ته زده بود و با لوله تنفسی به دماغش نفس میکشید.

«سلام سنجاب خنگولِ من،چطوری؟ چه خبر؟ببین میدونم احتمالا از دستم عصبانی اما فکر کن.چطور میخواستم بهت بگم؟ سلام من سرطان مغز دارم؟نمیتونستم بهت بگم،فقط میخوام بدونی که بیشتر از همه نگران تو میشم و بیشتر از همه دلم برای تو تنگ میشه و بیشتر از همه دوستت دارم . نمیخوام ناراحت باشی سنجاب زشتول من،مگه خودت نگفتی هر اتفاقی بیوفته ما هیچوقت از هم جدا نمیشیم؟الان هم ربطی نداره دیگه دوست نباشیم.نبینم بری با یکی دیگه صمیمی بشی ها.خوب من هم یک ماه پیش همون شبی که رفتیم بیرون فهمیدم ارثی و از مادربزرگم بهم رسیده و خوب دیگه خیلی برای درمان دیر شده بود.من میخواستم تمام مدت رو با تو بگذرونم اما خوب...درک کن دیگه ، من خوب بودم تا موقعی که حالم خونه تون بد شد.دکترا قبول نمیکردن درمانی انجام بشه چون امیدی هم نداشتن اما با اصرار زیاد مامانم پرتو درمانی و شروع کردم و موهام و...

به هر حال موضوع این نیست ،چیزی که من میخوام اینه که

(و اشک هاش ریختن)

به خاطر من گریه نکنی!همین الان بخند زود باش،بلند شو برقص و مثه همیشه برام دیونه بازی دربیار هر وقت مشکلی داشتی بهم بگو من همیشه زندم،هروقت یاری میخواستی بهم بگو من همیشه زندم فقط ممکنه دیگه پیشت نباشم»اشکهاشو پاک کرد و سرش رو یکم به سمت راست کج کرد و خنده ی زیبایی زد

«همیشه بخند دوست دارم همیشه خنده تو ببینم و من همیشه کنارتم،حالت برام بخند خیلی چهره قشنگتو با لبخند ندیدم»

طوری گریه میکردم و داد میزدم که میخواستم بمیرم.الان چطوری بخندم وقتی دلم تنگه لبخندتِ :)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.