داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای مادرم را شنیدم ، سرجایم ایستادم و گوشم را هرچه تمام تر به در نزدیک کردم.
با نگرانی میگفت :
-کی ؟
اخه چرا ؟
وای !!
رفتم تو اتاق، با نگرانی پرسیدم:
-مامان ؟ چی شده ؟؟
جوابم را نداد، به جای ان به شخص پشت خط گفت: من به دلم افتاده بود.
دونه های الماس از چشمانش میریخت.
نمیدونم شخص پشت خط چه چیزی میگفت که مادرم در جوابش گفت:
-همون روز که گردنبند رو بهت داد من فهمیدم.
باشه باشه
بهم خبر بده
میدانستم صحبت کدام گردنبند است، صحبت همان گردنبندی بود که میخواستند گردن فرزند خاله ام بیندازند، فرزندی که هنوز در نیمه های مسیر بود و او مشتقانه چشم انتظارش.
نمیخواستم باور کنم راجع به او حرف میزنند.
هردو گوشی را گذاشتند. مادرم سرش را ما بین دستانش گرفت و صدای هق هقش بلند شد. دلبستگیی مابینشان نبود شاید از روی احساس و یا شاید چون حسرت دیدن فرزند از راه نرسیده بر دلش مانده بود. شاید هم برای اطرافیانش که غصه دارند. نمیدانم. در میان همین ابرهای پراکنده پرسیدم:
-مامان
چی شده ؟
مادرم گفت:
- فوت کرد .
چشمانم رفت بالای پیشانیم، مادرشوهر خاله ام را میگفت
زن پیچاره، میگفتند خودش با پای خودش رفت اتاق عمل، البته با پای خودش بی انصافیت، با پای بچه هایش به زور رفت اتاق عمل برای جراحی کمرش که همچنان هم ضروری نبود، صرفا چون خم شدن کمر در ان سن چیزی طبیعی ست و بچه هایش دوست نداشتن مادر را مسن ببینند. میگفتند خودش دلش نبوده که برود ولی اصرار پشت اصرار دست از سر زن بیچاره بر نداشت. وقتی برای خاکسپاری اش رفتنم، گوله های اشک امانشان را بریده بود، نفس هایشان به شماره افتاده بود، هم از غم دوری مادرشان که دیگر نیست و هم شاید عذاب وجدانی که دردش ارامی نداشت، عذابی که خود را سرزنش میکردند که اگر اصرار نمیکردند مادرمان الان زنده بود ولی چه میشود کرد، قسمت است و دنیایی بی رحم.
میدانید، نمیشود با طبیعت جنگید، همانطور که جوانی بخشی از آن است ، پیری هم روی دیگر روزگار است.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳