......

از کودکی تا نوجوانی : ......

نویسنده: Aaaaa

خب از بچگیم بگم بهتره نه اره بزار از همون جا شروع کنم به گفتن چطوره ؟
دکتر : خوبه ولی مث اینکه از ضعف بیهوش شده چیزی بهش ندادین مادرش کجاست
مامانبزرگم : مامانش عمل کرده توی بیمارستانه 
دکتر : باباش چی ؟
مامانبزرگم : باباشم که چه عرض کنم 
هیچکی : باباش اصن براش مهم نبوده مث همیشه رفته پی رفیق بازی  مامانبزرگشم که مجبوره نگهداریش کنه بچه بدبخت تا ده سالگی اواره خونه مردم بوده هعی راستی بهتون گفتم چی بگم که تو  شیش هفت سالگی همش ازار دیدع ازار  اره خودتون میدونین
شاید کسی باورش نشه ولی توسط نزدیکترین کس هام این اتفاق واسم افتاده  چجوری واقعا باورم نمیشه اون روز خیلی وحشتناک بود مامانبزرگم منو تنها گذاشته بود فک کنم شیش سالم بود گفت یه لحظه میره زود میاد داشتم با اسباب بازی هام بازی میکردم یهو دیدم عمو کوچیکم اومد داخل ( عمو نبود که یه آشغال به تمام معنا بود) همیشع  سعی میکرد بهم نزدیک بشه ولی خب مامانبزرگم بیشتر وقتا اونجا بود شروع کرد به دست زدنم جیغم بلند شد دهنمو گرفته بود و داشت  بهم دست میزد سعی کردم هلش بدم اما زورش خیلی بود یهو با اون صورت کثیفش نزدیکم شدو دیگه دنیا داشت دور سرم میچرخید  حالم خیلی بد بود شاید حتا نتونین تصورشو بکنین پاهام یخ زده بود
دستامو محکم گرفته بود راهی نداشتم چیکار میکردم شاید الان با خودتون بگید نجات پیدا کردی نه ؟ 
باید بگم متاسفانه نه من زیر اون دست پلشت مورد ازار قرار گرفتم‌
راستی اون موقعا شونزده سالش بود.......(عمو)
 اوارگی بد دردیه چی بگم
ولی یچیزی وقتی موقعی یه اتفاق خوب واسم توی مدرسه میفتاد هیچکس نبود که با ذوق براش تعریف کنم هان هموتون یکیو داشتین که موقعی زمین خوردین بگه مامانی اوخ شدی نبینم اشکتو قصه نخور
 تعنه زن عمو :اینکه والا مادرش گوشه بیمارستانه پدرشم که پی رفیق بازی پولشونم که به راهه اما حیف که بچشون تربیت نداره و اواره خونه مردمع
  من : تقصیر منه اخ من چه گناهی کردم
 عام راستی گفتم من چقد شیطون بودم نگم براتون که پسرخالمو انداختم پایین از دیوار ولی ارتفاع زیاد نبود سالم موند ولی یادم نمیره یه معاون داشتم اومد وایساد جلوم گفت تو چی کم داری عروسک نداری چی نداری
من همون لحظه: تو چی میفهمی لعنتی ......
هفت سالگی مورد ازار شدیدی تو سط پدربزرگم پدریم قرار گرفتم شاید فک کنید حرف زدن درموردش اسونه ولی هر کلمش زجر اوره..........

یه شب دیگه همه خسته شده بودن از دستم برگشتم پیش بابام اونموقع مامانم نبود موقعی وارد خونه شدم با صحنه بدی مواجه شدم میشه نگم گریم میگیره تا صبح منتظر بودم رفیقای بابام برن تا بتونم برم هعی نگم پشت در انباری نشسته بودم منتظر بودم زود برن حرفای عحیبی میزدن ( چون بچه بودم سرم نمیشد)
خلاصه نگم....


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.