ـ یادم می اید از زمانی که بچه بودم، پدر و مادرم، من را کنار خدمتکار خانه، خانمِ باس تنها میگذاشتند و من با بی حوصلگی تمام در روی تختم میخوابیدم و به سقف خیره میشدم، گاهی خانم باس می امد تا ذهن من را از حالت گره خورده بیرون بیاورد.
او دختر خیلی خوبی بود و بسیار هم خوش اخلاق، موهای مجعدی داشت و همیشه ان را پشت گوشش می انداخت و لبخند لثه ای میزد و انقدر دهانش وقت خندیدن گشاد میشد که فکر میکردم به اندازه ی ده تا بیست انگشت در دهان او جا میشد؛ ولی هرگز این قضیه را به او نگفته بودم، چون میدانستم از ان موقعی که نامزدش در سربازی به اشتباه خود را در چادر دشمن، در ایینه دید، به خود شلیک کرد.. خیلی ها او را مسخره میکردند و می گفتند لابد جن تسخیرش کرده...
برای همین او لبخند هایش بسیار بزرگ بود ولی من میدانستم پشت ان لبخند، چه درد هایی نهفته است...
ـ کارن؟ چرا رو تخت خوابی؟
ـ باید چی کار کنم خانوم باس؟
ـ بیا با هم به پارک نزدیک خونه بریم. بهت خوش میگذره ها!
ـ نه! بچه های اونجا من رو مسخره میکنند.. ازشون بدم میاد.. نمیخوام دوباره مثل یه ماه پیش رفتیم پارک، به خاطر اینکه با تاب توی صورت شما رفتم منو مسخره کنن... نهههه...!
خانوم باس تا اینکه این حرف من را شنید، دهانش گشاد شد و چنان خنده ای سر داد که تا به حال ندیده بودم.
وقتی خنده هایش تمام شد، بلند شد و گفت مهم نیست دوباره توی صورت من بیا... و بعد دوباره خندید...
ـ هوا خیلی خوبه.. اره کارن؟
ـ اره به خصوص برای من که لباس مشکی پوشیدم و افتاب داره پس گردنمو میسوزونه..
ـ با اینکه 6 سالت بیشتر نیست، اما حرفای قلمه سلمبه میزنی بچه جون! به جای ابن حرفا زود تر بیا...
در حال رد شدن از عابر پیاده بودیم که ناگهان مرد جذابی، توجه من را جلب کرد که داشت دنبال دزد میدوید و همه ی مردم ره را برای او باز میکردند..
تعجب کردم.. این کی هست که لباس ابی و کلاه مشکی روی سرش هست؟
ـ خانوم باس!؟؟!