بعد از مرگ پادشاه دیاکو همه چیز تغییر کرد. پسرش راد مهر که هجده سال داشت مثل پدرش نبود. دیگر کسی در مزرعه های پادشاه کار نمیکرد. هر خانواده ای برای خود زمین داشت و کاشت و برداشت به اختیار خود ان خانواده بود. رادمهر ماهیانه به هرخانواده ای مبلغی میداد . با انکه هجده سال بیشتر نداشت در اجرای امور بسیار کاربلد و دقیق بود . اجازه نمیداد اشراف زاده ای از موقعیتش سواستفاده کند. و برخلاف پدرش مردم را در جهل قرار نمیداد . هرکسی حق داشت از کتاب خانه ی قصر استفاده کند. با اینحال ...
*********************************************************************************************************************
قدم های خود را بر روی زمین میکوبید و راه میرفت. گویی اسمان از ترس قدرت او تکان میخورد. زمین در زیر دوپایش به جنب و جوش در امده بود و میخواست دهان باز کند و درختان،ادم ها،مغازه ها و سربازانی که در حال گشت بودند را ببلعد تا مسیر او به سمت هدفش باز شود. علف ها در زیر دو پایش همانند تنه درختی که صد ها سال اب نخورده است خشک میشدند و زمین مثل بیابانی ترک برمی داشت. با اینکه همین چند ساعت پیش باران باریده بود.گویی او تنها ،تاریکی را حمل میکرد.
چهره اش در زیر کلاه شنلش پنهان شده بود . لباسی به رنگ تیره ترین شب ها را به تن داشت. مغازه داران و عابران به او نگاه میکردند. اما مرد همچنان با قدم هایی سیاه ، و عصا بدست راه میرفت . عصایش چنان فولادی محکم بود و با نقوشی نه چندان زیبا خودنمایی میکرد. مردم دسته دسته شده بودند و پشت سر او حرف میزدند. اما کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت و او همچنان به مسیر خود ادامه میداد .
مرد جلوی دروازه قصر ایستاد و شروع به صحبت با سربازان کرد . گویی میخواست با پادشاه رادمهر صحبت کند. شاه او را پذیرفت زیرا گمان میکرد که او هم مانند بقیه مردم است اما...
تالار قصر چون بلوری میدرخشید. در کنار هر ستون سربازی ایستاده بود. ستون ها با نقوشی خوش رنگ مزین شده بود و طاق های ان چنان زیبا بودند که هر کس با نگاه به ان ها گویی در افق محو میشد . با این حال ان مرد در قصر چون لکه ای سیاه بر روی کاغذی سفید بود. مرد پس از چندی روبروی رادمهر ایستاد.
رادمهر با خوشریی و ادب به او خوشامد گفت . اما مرد هیچ جوابی به او نداد. حضار همه باهم پچ پچ میکردند.رادمهر با تعجب به او نگاه کرد و گفت:« از من چی میخوای ؟حداقل بذار چهرت رو ببینم.اینجا کسی قضاوتت نمیکنه.»مرد با صدایی که گویی دیوی در زیر ان صدا پنهان شده پاسخ داد:« اگر چهره ام را نشان دهم اخرین چهره زندگیت را خواهی دید . » فضای قصر ناگهان ساکت شد گویی موجی از سکوت فضا را در بر گرفته بود . هیچکس حرف نمیزد. اما مرد ادامه داد .« پدرت به من قولی داد . هزار پسر در ازای تو !» وجود رادمهر از درون لرزید .سوال ها چون امواجی ساحل ذهنش را احاطه کردند اما با وجود ترس خود پاسخ داد:«تو دروغگویی ! اصلا از کجا معلوم که خودت اینها را ساختی ؟چرا گناه پدرم باید گردن من رو بگیره ؟ اگر پول میخوای چرا داستان ها را میبافی ؟ من گذشته رو تکرار نمیکنم چرا باید دوباره اون درد و رنج ها تکرار ...» مرد حرفش را قطع میکند و میگوید :«هیچ دروغی نیست ! تو بچه ای بیش نیستی . من نیازی به پول تو ندارم فقط هزار پسر میخواهم و اگر ان ها به من ندی حکومت و مردمت همه با هم نابود میشود . این تاوانی است که به ازای وجود خودت باید بدهی . »
رادمهر با عصبانیت تمام درخواست او را رد کرد و به سربازان دستور داد او را از قصر بیرون کنند. اما مرد ناگهان عصایش را به سمت او گرفت و دودی سیاه از عصایش بیرون امد . هرکسی سعی میکرد ان را متوقف کند اما اثری نداشت . دود چنان تیری به قلب رادمهر فرود امد. و او چنان سنگی خشک بر زمین افتاد و چهره اش چنان زاغی سیاه شد و مرد در میان این هیاهو چنان شمعی که در زمین اب میشود در زمین سرد که به سوی نابودی میرفت فرو رفت و ....