روزی که یخ اتش گرفت

زمین در نابودی : روزی که یخ اتش گرفت

نویسنده: Radgay

 «اریان پسرم ! یادت باشه من همیشه کنارتم . درست همینجا در قلبت،من و پدرت رو ببخش !..» هنوز این جملات در ذهنش تداعی میکرد. اگر مادرش هنوز در قلبش بود پس چرا هیچ حسی نداشت انگار قلبش خالی بود .خالی از همه چیز، اما! درد را به خوبی حس میکرد . درد ... 
 
ان شب مامور ها خانه ی چوبیشان را اتش زدند.مگر چیز دیگری هم داشتند!؟او تنها ده سال داشت.چه میدانست که سازوکار دنیا چگونه است.پدرش در مزرعه های پادشاه دیاکو کار میکرد. مثل اکثر مردم ، اما پدرش مثل بقیه ی مردم نبود. به دنبال تغییر بود. کشمکش هایش با سربازان،تحریک دیگران و دیدن انچه که نباید میدید؛باعث شد ماموران شبانه به خانه بیایند. درست در جلو چشمانش پدرش را با زنجیر انقدر زدند که تقلا کنان مرد و مادرش با همان زنجیر ها به اسارت در امد.

 با پاهای برهنه در ان شب سرد زمستانی میدوید. بدون هیچ فکری،با این وجود اشک مثل باران از چشمانش سرازیر بود. از دور صدای ناله های سوزناکی را میشنید که حتی دل سنگ را میشکست. بدنش میلرزید؛پاهایش درد میکرد ؛ دستانش کبود و زخمی بود اما! اینها برایش مهم نبود زیرا مهم ترین چیزی که ان شب از دست داد قلبش بود .

بعد از ساعت ها دویدن بالاخره به خانه ی پدربزگش رسید. باز هم خانه چوبی ! دیگر از هر چیزی که چوبی بود بدش می امد. درب خانه را محکم کوبید دوباه و دوباره تا در اخر پیرمرد در را باز کرد. با دیدن چهره اریان بود که فهمید کار از کار گذشته . پیرمرد غرق در افکار غم انگیز خود بود که ناگهان اریان از شدت خستگی و سرما بیهوش بر روی زمین سرد افتاد. چند روز بعد وقتی پدربزرگش با مردی غریبه در جلوی در خانه حرف میزد ؛ شنید که مادرش همان شب از شدت تجاوز ماموران مرده است. همان لحظه بود که از پدربزرگش پرسید :« پدربزگ تجاوز یعنی چی ؟» و تنها جوابی که شنید صدای ریختن قطرات اشک پیرمرد بر روی زمین بود. 

 «اهای ! اریان خوبی ؟ بلند شو دیگه کلی کار داریم. » صدای اشکانا بود.پسری یتیم و پانزده ساله که پیش اریان و پدربزرگش زندگی میکرد. پیرمرد بخاطر تنهایی اریان او را پذیرفته بود.اما اریان هیچوقت ندیده بود که اشکانا گریه کند. اشکانا هیچوقت نگفته بود که چه بلایی سر پدر و مادرش امده. اما چرا اسمش مثل اشک بود. اریان و اشکانا مثل بردار هم بودند. باهم شیطنت میکردند؛کار میکردند؛حرف از اینده میزدند؛ولی هیچ کدام از گذشته نمیگفتند. شاید که میدانستند گذشته برایشان جز درد و رنج ندارد. اریان چوب بری میکرد با انکه هنوز از ته قلب از چوب بدش می امد. همیشه در ذهنش میگفت :«اگر ان شب خانه ما به جای چوب از سنگ بود چه میشد؟»
*********************************************************************************************************************

 بعد از مرگ پادشاه دیاکو همه چیز تغییر کرد. پسرش راد مهر که هجده سال داشت مثل پدرش نبود. دیگر کسی در مزرعه های پادشاه کار نمیکرد. هر خانواده ای برای خود زمین داشت و کاشت و برداشت به اختیار خود ان خانواده بود. رادمهر ماهیانه به هرخانواده ای مبلغی میداد . با انکه هجده سال بیشتر نداشت در اجرای امور بسیار کاربلد و دقیق بود . اجازه نمیداد اشراف زاده ای از موقعیتش سواستفاده کند. و برخلاف پدرش مردم را در جهل قرار نمیداد . هرکسی حق داشت از کتاب خانه ی قصر استفاده کند. با اینحال ...

*********************************************************************************************************************

 قدم های خود را بر روی زمین میکوبید و راه میرفت. گویی اسمان از ترس قدرت او تکان میخورد. زمین در زیر دوپایش به جنب و جوش در امده بود و میخواست دهان باز کند و درختان،ادم ها،مغازه ها و سربازانی که در حال گشت بودند را ببلعد تا مسیر او به سمت هدفش باز شود. علف ها در زیر دو پایش همانند تنه درختی که صد ها سال اب نخورده است خشک میشدند و زمین مثل بیابانی ترک برمی داشت. با اینکه همین چند ساعت پیش باران باریده بود.گویی او تنها ،تاریکی را حمل میکرد.

 چهره اش در زیر کلاه شنلش پنهان شده بود . لباسی به رنگ تیره ترین شب ها را به تن داشت. مغازه داران و عابران به او نگاه میکردند. اما مرد همچنان با قدم هایی سیاه ، و عصا بدست راه میرفت . عصایش چنان فولادی محکم بود و با نقوشی نه چندان زیبا خودنمایی میکرد. مردم دسته دسته شده بودند و پشت سر او حرف میزدند. اما کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت و او همچنان به مسیر خود ادامه میداد .

مرد جلوی دروازه قصر ایستاد و شروع به صحبت با سربازان کرد . گویی میخواست با پادشاه رادمهر صحبت کند. شاه او را پذیرفت زیرا گمان میکرد که او هم مانند بقیه مردم است اما... 

تالار قصر چون بلوری میدرخشید. در کنار هر ستون سربازی ایستاده بود. ستون ها با نقوشی خوش رنگ مزین شده بود و طاق های ان چنان زیبا بودند که هر کس با نگاه به ان ها گویی در افق محو میشد . با این حال ان مرد در قصر چون لکه ای سیاه بر روی کاغذی سفید بود. مرد پس از چندی روبروی رادمهر ایستاد.

 رادمهر با خوشریی و ادب به او خوشامد گفت . اما مرد هیچ جوابی به او نداد. حضار همه باهم پچ پچ میکردند.رادمهر با تعجب به او نگاه کرد و گفت:« از من چی میخوای ؟حداقل بذار چهرت رو ببینم.اینجا کسی قضاوتت نمیکنه.»مرد با صدایی که گویی دیوی در زیر ان صدا پنهان شده پاسخ داد:« اگر چهره ام را نشان دهم اخرین چهره زندگیت را خواهی دید . » فضای قصر ناگهان ساکت شد گویی موجی از سکوت فضا را در بر گرفته بود . هیچکس حرف نمیزد. اما مرد ادامه داد .« پدرت به من قولی داد . هزار پسر در ازای تو !» وجود رادمهر از درون لرزید .سوال ها چون امواجی ساحل ذهنش را احاطه کردند اما با وجود ترس خود پاسخ داد:«تو دروغگویی ! اصلا از کجا معلوم که خودت اینها را ساختی ؟چرا گناه پدرم باید گردن من رو بگیره ؟ اگر پول میخوای چرا داستان ها را میبافی ؟ من گذشته رو تکرار نمیکنم چرا باید دوباره اون درد و رنج ها تکرار ...» مرد حرفش را قطع میکند و میگوید :«هیچ دروغی نیست ! تو بچه ای بیش نیستی . من نیازی به پول تو ندارم فقط هزار پسر میخواهم و اگر ان ها به من ندی حکومت و مردمت همه با هم نابود میشود . این تاوانی است که به ازای وجود خودت باید بدهی . » 

 رادمهر با عصبانیت تمام درخواست او را رد کرد و به سربازان دستور داد او را از قصر بیرون کنند. اما مرد ناگهان عصایش را به سمت او گرفت و دودی سیاه از عصایش بیرون امد . هرکسی سعی میکرد ان را متوقف کند اما اثری نداشت . دود چنان تیری به قلب رادمهر فرود امد. و او چنان سنگی خشک بر زمین افتاد و چهره اش چنان زاغی سیاه شد و مرد در میان این هیاهو چنان شمعی که در زمین اب میشود در زمین سرد که به سوی نابودی میرفت فرو رفت و ....


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.