نسلی متفاوت : فصل یک: شروع

نویسنده: N_night200

زمین، سیاره ما؛ یا بهتر است بگویم خانه ما. مکانی که به انسان ها امنیتی در ده هزار سال داده و آنها را در آغوش خود نگه داشته است. با آب خود آنها را سیراب کرده؛ و با حیات های دیگر، برای آنها غذا مهیا کرده است. از تکه سنگ های خود به آنها بخشیده تا بتوانند زندگی آسوده تری داشته باشند.
اما ناگهان موجودی از آسمان، به سوی این مادر مهربان، هجوم آورد و حیات را با خطری جدی روبه‌رو کرد.
پرنده ای به بزرگی یک کوه، با اشکالی عجیب بر روی بدن آن و همچنین تعداد غیر معمول سر و گردن، بر زمین چمبره زد. در چهره های او خشم و جاه‌طلبی موج می زد هیچ کس توان نگاه کرد به یکی از چهره های او را نداشت. تمام انسان ها به وحشت افتادند. هیچ کس توان مقابله با او را نداشت.
هیولا از این موضوع آگاه بود؛ به همین دلیل شروع کرد به تولید مثل. در مدت کوتاهی، توانست نزدیک به صد هزار هیولای مشابه خود را در ابعاد کوچک تر به دنیا بیاورد که زندگی را از قبل برای انسان ها سخت تر می کرد.
آنها هر موجودی را که حرکت می کرد، می خوردند. اگر هم در توانشان نبود، آن را با چنگال های خود بلند کرده و برای ارشد و اربابشان می بردند.
انسان ها مجبور شدند برای در امان ماندن از هیولا و بچه هایش، به سرزمین های جنوبی مهاجرت کنند. اما هیولا دست بردار نبود و فرزندان خود را تا آنجا به دنبال انسان ها می فرستاد.
تعدادی از جنگجویان تصمیم گرفتند که به مقابله با آن هیولا ها بروند. اما هیچ کدام از آنها دیگر برنگشتند. حتی جادوگران گارنی هم هیچ جادویی برای مهار کردن قدرت بی حد و اندازه آنها نداشتند. تعدادی از آنها ادعا می کردند که این کار مادر طبیعت است. زیرا انسان ها بیش از حد از منابع زمین استفاده کرده اند و او می‌خواهد که نسل ما را از میان بردارد. تعداد محدودی از مردم به حرف آنان گوش می دادند و خود را قربانی هیولا ها می‌کردند.
تا اینکه جادوگری به میان مردم آمد و ادعا کرد که می تواند ارباب آن هیولا های پرنده را شکست بدهد. همه به او خندیدند و او را احمق خطاب کردند. جادوگر تسلیم نشد و برخلاف میل بقیه به دنیای وحشی هیولا ها قدم گذاشت.
سه ماه از رفتن جادوگر می گذشت. مردم امید خود را از دست داده بودند. نمی دانستند که چه بلایی قرار است سرشان بیاید. ناگهان با خبری عجیب روبه‌رو شدند. از بعضی روستا ها خبر آمد که همه هیولا ها در حال بازگشت به شمال هستند. یعنی چه اتفاقی برای هیولای عظیم افتاده بود؟
در همان روز ها، جادوگران با روی خندان و خشنود در میان مردم آمدند و خبر خوش را به آنان دادند:
« دیگر نیاز نیست بترسید. جادوگر بزرگ هیولا را شکست داد. حال ما دیگر در امان هستیم. می توانیم به سرزمین های قبلی خود برگردیم و زندگی دوباره ای داشته باشیم».
مردم با شنیدن این خبر، از شادی مادر طبیعت را شکر کردند. به سرزمین های خود بازگشتند و شروع کردند به ساختن خانه های جدید. در همین هنگام آنها هر روز جشن می گرفتند و شب های خود را به شادی سر می کردند.
شادی ها و جشن های روزانه ادامه داشت. تا اینکه جادوگران باری دیگر در میان مردم آمدند و خبر دیگری را به گوش آنان رساندند:
« آگاه باشید! جادوگر بزرگ، فقط هیولای بزرگ را نابود کردن است. هیولا های کوچک هنوز زنده هستند. اما اکنون در سرزمین های کوهستانی به سر می برند. مرگ اربابشان به آنها شوک بزرگی وارد کرده است. اما طولی نمی کشد که آنها دوباره به ما حمله می کنند.ما می توانیم از فرصتی که برایمان به وجود آمده استفاده کنیم تا خودمان را در زمینه های دفاعی قدرتمند بسازیم تا بتوانیم حمله های آنها را مهار کنیم».
مردم حرف جادوگران را قبول و شروع به تقویت خود در زمین های نظامی کردند. همچنین دوباره حکومت های بزرگ تشکیل شدند. این حکومت ها به جای مبارزه با هم و گسترش قلمرو خود، فقط بر روی یک هدف تمرکز داشتند: دفاع در برابر هیولا ها.
همچنین مردم تصمیم گرفتند که بر روی این هیولا ها اسمی بگذارند. در بعضی مناطق آنها را به اسم غوز صدا می کردند. این اسم بیشتر از بقیه اسم ها رواج پیدا کرد. مدتی گذشت و اسم آنها را به غاز تغییر دادند.
انسان ها در مدت کوتاهی پیشرفت چشمگیری در زمینه های نظامی، از جمله کمان‌ داری و شمشیر زنی، داشتند. آنها می توانستند به راحتی با غاز ها مقابله کنند و آنها را بکشند. به حدی که فراموش کردند این غاز ها، همان هیولا هایی بودند که تبدیل به کابوس جهانیان شده بودند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.