نسلی متفاوت : فصل چهار: نگهبان

نویسنده: N_night200

مثل هر روز صبح، با صدای زنگ بزرگ از خواب بیدار شد. با سرعت هر چه تمام به سمت دستشویی حرکت کرد. نمی خواست زمان زیادی را در صف هدر بدهد. اما باز هم دیر کرده بود. چند نفر منتظر بودند. بنیس هم به آنها پیوست. بعد از چندین دقیقه طولانی انتظار، کارش را تمام کرد و به سمت سالن غذا خوری حرکت کرد. صبحانه مخصوص آن روز نان سیر به همراه شیر بز و عسل بود. سر میز نشست و منتظر ماند تا غذا ها را بیاورند. خورشید از پشت پنجره ها میز غذا را به رنگ لباس درخشان در آورده بود. غذا ها را آوردند. نان سیر ها را کنار زد و شیر بز را به همراه عسل طلایی نوشید. خیلی زود از جایش بلند شد و به سمت محل تمرین حرکت کرد. عجله او باعث شد به هِلا برخورد کند و تمام نان سیر های او را روی زمین پخش کند. از او معذرت خواهی کرد و دوان دوان از سالن خارج شد. به محض رسیدن به محل تمرین، به سمت استاد خود حرکت کرد. نفس زنان گفت:« استاد مورس. من اینجام. زود تر گالاز رسیدم. درست است؟ پس بهتر نیست اول به من آموزش دهید؟»
مورس  به در ورودی سالن تمرین چشم دوخته بود. منتظر کسی بود. حتما منتظر گالاز بود تا بیاید و او را برای سفر بزرگ خود آماده کند. اما با بنیس او را شگفت زده کرد. «چجوری اینقدر سریع صبحانه را تمام کردی؟ حداقل زمان خوردن صبحانه ده دقیقه طول می کشد. فکرش را نمی کردم اینقدر زود بیایی. از آن جایی که گالاز هنوز نیامده، من به تو تمرین می دهم. اما بعد از زمان نهار و استراحت، خودت باید تمرین کنی».
بنیس عصبی شد. باز هم قرار بود بود به گالاز آموزش دهد. او از این موقعیت متنفر بود. مورس به او قول داده بود جادوی استفاده از لباس درخشان را به او آموزش دهد. اما حالا با گالاز و آموزش احضار حیوانات پرنده به او سرگرم شده و بنیس را به کلی فراموش کرده بود. حالا بنیس تمام سعیش را می کرد تا آموزش ببیند. بیشتر مواقع هم موفق می شد قبل از رسیدن گالاز، آموزش خودش را شروع کند. همچنین حس خوبی به او می داد وقتی گالاز را سردرگم می دید. امروز هم موفق شده بود. مورس آموزش را شروع کرد. بنیس لباس درخشان را از کمد گوشه سالن برداشت و پوشید. لباس درخشان به کسی که او را پوشیده بود این قابلیت را می داد که در برابر آسیب بسیاری از سلاح ها و جادو ها مقاوم باشد. اما این ماهیت خود لباس بود.
بنیس می خواست جادوی های نگهبان را نیز بیاموزد. او عاشق نیروی نگهبانی بود. هیکل او نسبت به همسن های خود کوچک تر و لاغر تر بود. وقتی بچه بود، چند بار در کتک کاری آسیب های جدی دیده بود. وضع بدنی او، امکان مبارز بودن را از او می گرفت. به همین دلیل وقتی که به معبد آمد، مورس او را با جادوی نگهبان آشنا کرد. جادویی که برای محافظت وجود داشت. بنیس خیلی سریع عاشق این جادو شد. تنها جادویی که توانایی های او در آن درخشید، همین جادو بود. او تقریبا تمام فنون این جادو را یاد گرفته بود. فقط یک چیز دیگر مانده بود. کار با لباس درخشان. این آخرین مرحله آموزش او بود. بعد از آن، او تبدیل می شد به یک استاد جادوی نگهبان. اما در هنگام آموزش های او، گالاز مزاحمت ایجاد می کرد. بعد از اینکه از دست غاز ها نجات یافته بود، می خواست کتابی در رابطه با آنها بنویسد. اما برای اینکار، نیاز به جادوی احضار حیوانات چهار پای پرنده داشت. بنیس هیچ منطقی در رابطه با این جادو نداشت. از نظر او، جادوی مزخرف و ناکار آمدی بود. اما مورس آموزش آن جادو به گالاز را در اولویت قرار داد. به طوری که بنیس را کاملا فراموش کرد. دیگر به دنبال او نمی آمد تا آموزش را شروع کند. این بنیس بود که حال می بایست به دنبال مورس برود و او را قانع کند تا به او آموزش بدهد. به هر حال، آن روز هم یکی از همان روز ها بود. توانسته بود قبل از گالاز پیش استاد مورس برود. حالا تا وقت نهار می توانست آموزش ببیند. چیزی حدود پنج ساعت، تا ساعت دوازده ظهر، وقت داشت. لباس را خیلی زود به تن کرد و منتظر دستور مورس ماند. مورس او را برانداز کرد و چند قدم به عقب رفت. فضای محل تمرین بسیار بزرگ بود. حتی اگر همه جادوگران معبد در آن جمع می شدند، باز هم به اندازه دوبرابر جمعیت خالی می ماند. بنیس به همراه استاد خود در گوشه ای از سالن شروع به تمرین کردند. مورس با استفاده از جادوی احضار، دو فیل پرنده را در بالای سالن به پرواز در آورد. فیل ها صدای زیادی تولید می کردند. اما انگار بقیه افراد زیاد از صدا ناراحت نشده بودند. شاید این صدا برایشان معمول بود و هر روز می شنیدند. البته با وجود استاد بزرگی که جادوی مورد علاقه اش این باشد، چیز غیر معمولی نیست. ره به بنیس کرد:« زود باش بنیس. از خودت در برابر فیل ها محافظت کن».
فیل ها شروع به حرکت به سمت پایین کردند. بیشتر شبیه سقوط می بود تا حرکت. بنیس چند ثانیه بیشتر زمان نداشت. زانو ها و کمر خود را خم کرد و سرش را به بالا گرفت. دستانش را بالا آورد و کف آن دو را به سمت بالا و تراز یکدیگر قرار داد. ورد نگهبان را زیر لب زمزمه کرد. در نگاه اول، هیچ اتفاقی نیفتاد. اما دو ثانیه بعد، هنگامی که فیل ها فقط پنج متر با او فاصله داشتند، لایه بنفش و لانه زنبوری روی دستانش شکل گرفت. لایه بنفش، جلوی فیل ها را گرفت و آنها را روی خود نگه داشت. مانند سطح زمین عمل می کرد. با این تفاوت که نامرئی بود و فقط وقتی چیزی به او برخورد می کرد در همان نقطه برخورد فعال می شد.
فیل ها روی لایه بنفش سر خوردند و به زمین افتادند. بنیس به حالت اولیه خود برگشت. نگاهی معنا دار به مورس انداخت. با چهره اش گفت:« چطور بود؟»
مورس سری تکان داد. روی صندلی خود نشست:« عالی بود بنیس. تو در این جادو یک استاد هستی. باور کن!»
بنیس حول شد. منظور مورس چه بود؟ «اما استاد مورس. من هنوز یک استاد جادوی نگهبان نشده ام. یک چیزی را یادتان رفته است. خودتان گفته بودید که آن چیز مهم ترین است». سپس به لباس درخشان در تنش اشاره کرد.
مورس تازه متوجه عمق اشتباهش شده بود؛ بلند شد و به سمت بنیس قدم برداشت. با قدم های آروم و شمرده به او نزدیک شد. شاید می خواست چیزی در گوشش بگوید. اما در لحظه آخر، هنگامی که به او رسید، مشتی درون شکمش جا داد. اما بنیس سر جایش مانند سنگ ثابت ماند. به جایش مورس به عقب پرتاب شد. بنیس خیلی سریع عمل کرد و با جادو صندلی او را تکان و پشت او قرار داد. مورس روی صندلی افتاد و سرگیجه گرفت. خودش هم خیال نمی کرد که اینگونه می شود. بلند شد و خاک لباسش را تکاند. به سمت بنیس حرکت کرد. «باورم نمیشه. تو قدرت کامل لباس درخشان را توانستی فعال کنی. کاری که برای من و بقیه استادان جادوی نگهبان چند سال طول کشید. این می تواند بخاطر نیروی خیلی زیاد تو باشد. همچنین می تواند نشانه این باشد که دیگر نیاز به آموزش نداری».
بنیس متوجه قضیه شد. مورس می خواست از زیر کار در برود و به او آموزش ندهد. با عصبانیت از محل تمرین خارج شد. هنگام خارج شدن، گالاز را در انتهای راه خود دید که در حال نزدیک شدن بود. خشم زیادی در وجودش جمع شده بود. وقتی به گالاز رسید، تنه ای به او زد تا خشمش را خالی کند. گالاز با شتابی حیرت آور به عقب پرتاب شد. انگار متوجه شده بود چرا بنیس عصبانی است. « وای بنیس بهتره مراقب باشی. باز هم یادت رفت لباس درخشان رو در بیاری؟ اگه به جای من یک نفر مثل خودت بود حتما آسیب دیده بود».
بنیس بدون اینکه به او نگاهی بیندازد از کنارش گذشت. « نمی خواد تو به من یاد آوری کنی که لباس را در بیاورم».
به سرعت به سمت اتاق خود حرکت کرد. روی تخت خود نشست خوابید و به سقف خیره شد. احساس می کرد که در معبد اضافی است. نه بخاطر اینکه فقط مورس او را کنار زده بود. بلکه خیلی از جادوگران او را حساب نمی کردند. از نظر خیلی از آنها، جادوی نگهبان بسیار ناکار آمد و بدرد نخور است. به همین دلیل هیچکس این جادو را یاد نمی گیرد و هر کسی هم که آن را بلد باشد برایشان بی اهمیت است. بنیس احساس بی مصرف بودن داشت. می خواست از آنجا برای همیشه برود. و دیگر برنگردد. همان لحظه هم اتاقی اش کانور وارد اتاق شد. « سلام بنیس. فکر می کردم که داری با مورس تمرین می کنی. البته فکرم درست بود. هنوز لباس درخشان تنه تو هست. چرا لباس را در نیاوردی؟»
« راستش دیگر تصمیم ندارم لباس را در بیاورم. می خواهم این را تا مدت طولانی بپوشم تا عادت کنم. به هر حال من دیگر یک جادوگر نگهبان هستم. باید به لباس درخشان عادت داشته باشم و بدانم چگونه استفاده می شود».
کانور با تعجب نگاه می کرد. « اما مورس چجوری به تو اجازه داد با لباس درخشان از سالن تمرین خارج شوی؟ امکان نداره بزاره این اتفاق بیفته».
بنیس خشکش زد. فکر اینجا را نکرده بود. او می خواست به همراه لباس درخشان از معبد برود. اما هر لحظه امکان داشت که مورس یکی را بفرستد تا لباس را از او بگیرد. در بدترین حالت هم خودش می آمد. از تخت پایین آمد. وسایلش را درون یک کوله جمع کرد. کانور به او نگاه می کرد. «چی کار داری می کنی؟»
«می خواهم به سفر بروم. می خواهم جادوی نگهبان را در جای دیگری بیاموزم».
«منظورت چیه؟ دیگر جادوگران به خوبی استاد مورس و بقیه استاد ها نیستند. اینکه استاد مورس دیگر به تو آموزش نمی دهد، باعث نمی شود که بخواهی از اینجا بروی. تو یکی از ما هستی. جادوگران باید هوای هم را داشته باشند. این جمله که باید برای تو که جادوگر نگهبان هستی آشنایی داشته باشد».
بنیس بلند شد و کوله را به پشتش انداخت. «دقیقا به همین دلیل است که می خواهم بروم. من می دانم که چقدر باید هوای بقیه را داشته باشم. اما این بقیه هستند که من را نمی خواهند. از نظر آنها، من بی ارزش هستم. آنها حتی نمی خواهند که دید شان را نسبت به من عوض کنند. من می روم تا دیگر در بین این جادوگران نباشم».
این را گفت و از اتاق خارج شد. راهرو معبد را به سمت حیاط به پیش گرفت. اما در روبه‌رو خود دو تا از جادوگران زیر دست مورس را دید. مورس اینقدر درگیر آمدن گالاز بود که لباس درخشان را فراموش کرده بود. حالا تازه یادش آمده بود و آن دو را فرستاد دنبالش. آنها داشتند به سمت او می آمدند. می خواستند لباس را از او بگیرند. بنیس خیلی سریع مسیر حرکت خود را تغییر داد. به سمت میدان میانی حرکت کرد. با سرعت راه می رفت تا به او نرسند. اگر می خواست فرار کند، باید به حیاط می رفت. فقط از آنجا می توانست به صورت زمینی برود. مسیر های دیگر، هوایی و آبی بودند. اما او نه می توانست پرواز کند و نه شما. پس می بایست طوری آن دو پادو مورس را دور بزند که از حیاط سر در آورد. در میدان میانی معبد، جادوگران در حال خوش گذرانی و تفریح بودند. بعضی از آنها در حال نشان دادن جادو خود به دیگران بودند. بعضی ها نیز با استفاده از جادو استخر میدان را پر می کردند. بنیس از میان آنها عبور کرد و دور استخر پیچید. خود را در میان جمعی از جادوگران، که در حال تماشا جادوی عجیبی بودند، مخفی کرد. با استفاده از جادو خود، لباس هایش را عوض کرد. دیگر قابل شناسایی نبود. از میان جمعیت بیرون آمد و به سمت مسیری که آمده بود رفت. دو جادوگر پیدایشان نبود. از فرصت استفاده کر د و با سرعت از میدان خارج شد. حیاط را مقصد قرار داد. اضطراب شدیدی در دل او بوجود آمده بود. اگر او را می گرفتند. حتما تنبیه می شد؛ زیرا او می خواست به همراه لباس درخشان فرار کند. لباسی که فقط دو عدد از آن وجود دارد. از ساختمان خارج شد. حیاط مثل همیشه شلوغ بود. بعضی ها در حال رفتن به ماموریت و بعضی ها در حال برگشتند بودند. بعضی ها هم در حال تمرین خروج بودند. از میان آنها عبور کرد. به همراه یکی از گروه ها، که در حال خروج بود، از دروازه ورودی بیرون رفت. حالا دیگر آزاد بود. اما باز هم می بایست فرار کند. برعکس او، پادو های مورس با استفاده از جادوی حیوانات پرنده می توانستند از بالا به دنبال او بگردند. اما او فقط روی زمین می توانست فرار کند. از میان کوه ها و تپه ها عبور کرد. نزدیک ظهر، از کوهستان خارج شد. نقشه را باز کرد تا مکان خود را بداند. شهر ها و روستا های زیادی آن دور و اطراف بود. اما هیچکدام نمی توانستند امن باشند. حتما الان مورس از فرار او مطلع شده و افراد بیشتری را به دنبال او فرستاده است. اما او هم در تمام این موقع بی دفاع نمی ماند. او جادوگر نگهبان است. می تواند از خودش به راحتی دفاع کند. تصمیم گرفت که به شرق برود. کوه های استروز را از جنوب عبور بدهد و به سرزمین آیران برسد. به گفته بعضی ها، جادوگران آنجا حتی قوی تر از گارنی ها بودند.
بعد از مدت طولانی پیاده روی، به شهری آباد رسید. غذایی خورد و کمی استراحت کرد. قبل از رفتن، متوجه چیز عجیبی شد. مردم از مردی حرف می زدند که توانسته غاز ها را با یک شمشیر قدرتمند نابود کند. از مردم در رابطه با مرد پرس و جو کرد. اما آنها چیز بیشتری از آن مرد نمی دانستند. بنیس تشکر کرد. شهر را ترک کرد تا به کوهستان برود. در شهر بعد، او یک اسب خریداری کرد و تا کوهستان را در عرض یک هفته طی کرد. در میانه های راه، به شهر کوچکی رسید. قبل از اینکه از آنجا عبور کند، خطر را متوجه شد. غاز ها در آسمان دیده می شدند. توده آنها نزدیک و نزدیک تر می شد. بنیس تصمیم گرفت آنجا بماند و از شهر دفاع کند. اما جادوی او به کمک جادوی دیگری قدرت داشت. در واقع، جادوی او نقش کمک را دارد و خودش قدرت خاصی در مبارزه ندارد. اما او تصمیم گرفت در حد توان خود مبارزه کند. در اولین اقدام، مرز شهر را با استفاده از جادویش مسدود کرد. سپس به کمک لباس درخشان هاله بنفش را دور تا دور شهر بوجود آورد. به مردم خبر داد تا بروند کمک بیاورند. خود نیز در آن مدت دست به سینه ننشست و با کمک جادوی های دیگر به غاز ها آسیب رساند. بعد از دو ساعت، دیگر نیرویی برای او باقی نمانده بود. نزدیک بود از حال برود. اگر بیهوش می شد، هاله بنفش از بین می رفت و غاز ها مردم را می خوردند. اما سعیش را کرد که هاله پابرجا بماند. اما غاز ها همچنان آنجا بودند و با نفرت به بنیس نگاه می کردند. اصلا چرا این همه غاز می بایست به یک شهر کوچک حمله می کردند؟ معمولا غاز ها در گروه های کوچک به روستا ها حمله می کنند و حیوانات آنها را می خورند. اما حالا آنها به یک شهر حمله کرده بودند. از طرفی حتی با وجود هاله بنفش ناامید نشده اند و منتظر اند تا هاله برود و حمله کنند. شاید چیز مهم تری از غذا برای آنها در این شهر بود. هر چه بود، بنیس نمی خواست به آنها اجازه ورود بدهد. تمام تمرکز خود را روی هاله گذاشت. اما او نمی توانست تا ابد از شهر دفاع کند. پس نیروی کمکی که مردم رفته بودند سراغش چی شد؟
یک ساعت دیگر هم گذشت. باور نکردنی بود. کمک هنوز هم نرسیده بود. شاید کسانی که آوردن سرباز ها به آنها سپرده شده بود، فرار کرده بودند. بنیس دیگر چشمانش باز نمی شد. پاهایش لنگ می زدند. چند بار روی زمین افتاد و مردم دست او را گرفتند و بلندش کردند. دیگر نمی توانست. لحظه ای احساس کرد مرگ را جلوی چشمانش می بیند. موجودی سیاه با چشمانی سفید. پنجه های او نیز تیز و چند لایه بودند. منتظر بود تا بنیس چند ثانیه دیگر هاله را سرپا نگه دارد و تمام انرژی خود را مصرف کند. بنیس خیلی سریع واکنش نشان داد. هاله را غیر فعال کرد. به هر حال مردم می مردند. چه حالا چه چند ثانیه دیگر. اما در همان حال، غاز ها باز هم آن بالا ایستاده بودند. آنها می دانستند که هاله از بین رفته است. اما چیز دیگری آنها را وادار می کرد که همان جا بمانند و نزدیک نشوند. چهره آنها به ترس تغییر یافت. خودشان را آرام آرام عقب کشیدند. ناگهان نعره ای از دور دست نجوا شد. نعره در میان تپه ها منعکس شد و صدای ترسناکی را بوجود آورد. غاز ها به یکباره شروع به حمله کردند. گویا منتظر دستور حمله بودند و نعره، همان دستور بود. بنیس روی زمین افتاده بود و با حسرت به آسمان نگاه می کرد. آسمانی که دیگر آبی نبود و لکه های سفید و خاکستری آن را پوشانده بودند. لکه ها هر لحظه بزرگ تر می شدند. غاز ها با سرعت می آمدند و حتی به مردم مهلت دویدن به سمت خانه هایشان را نمی دادند. مردمی که روی بنیس حساب باز کرده بودند و مطمئن بودند که نمی میرند. در این هنگام، که مردم همگی به سمت خانه هایشان قرار می کردند؛ مردی در خانه خود را باز کرد و خارج شد. مرد، بلند و چهار شانه بود. ریش او حتی از مو هایش بلند تر بود. در دست راستش هم شی بلندی را در پارچه پیچیده بود. جلو آمد و از کنار بنیس گذشت. بدون اینکه چیزی بگوید، پارچه را آرام آرام از روی شی برداشت. اون یک شمشیر بود. اما نه یک شمشیر معمولی. آنقدر براق و صیقلی بود که می شد متوجه شد که نو باشد. هنگامی که تمام پارچه را از روی سمیر برداشت، آن را بالا گرفت تا همه غاز ها آن را ببینند. در یک لحظه، همه غاز ها سر جایشان خشک شدند. گویا زیبایی و براقی شمشیر چشم آنها را گرفته باشد. بار دیگر همان نعره آزار دهنده به گوش رسید. سپس غاز ها به جای حمله به مردم، مستقیم به سمت جنگجوی شمشیر به دست حمله ور شدند. تصور اینکه یک غاز به آدم حمله کند ترسناک است. اما اینکه پنجاه تا غاز همزمان بخواهند حمله کنند، آدم را ده بار از ترس می کشد. اما جنگجو شجاع تر از آن بود که حتی یک بار هم بمیرد. شمشیر را دو دستی گرفت. حمله غاز اول را زد کرد و شمشیر را در سینه غاز دوم فرو کرد. شمشیر مانند یک چاقو که کیک اسفنجی را با کمترین نیرو می برد، بدن غاز ها را می شکافت. جنگجو حتی به خودش زحمت نمی داد که زور بزند تا شمشیر را درون آنها فرو کند. به همین روند، او موفق شد بیشتر آنها را بکشد. قبل از اینکه آخرین تعداد آنها را با شمشیر خود به دو نصف تبدیل کند، نعره سه باره سروده شد (صدای نعره شبیه به لب خوانی آهنگی بود). غاز های باقی مانده دست از حمله کشیدند و به سمت صدا فرار کردند. بنیس هم دیگر حالش بهتر شده بود. بلند شد و به تپه غاز های مرده نگاه انداخت. خون آنها مانند رود از شیب جاده ها فرو می ریخت و در گودال های کوچک و بزرگی جمع می شد و زمین را به یک انار نصف شده با یاقوت های ریز و درشت تبدیل می کرد. بنیس به سمت جنگجو حرکت کرد. چیزی که عجیب بود، این است که هیچ خونی روی شمشیر باقی نمانده بود. همه خون ها از رویش لیز می خوردند و به زمین می رسیدند. جنگجو به سمت بنیس برگشت. «تو باید همان جادوگری باشی که نزدیک سه ساعت از شهر دفاع کرد. درست است؟»
«بله؛ خودم هستم. تو کی هستی؟»
«من الیور هستم. الیور تانسون».
بنیس به شمشیرش نگاه کرد. نور آن چشم هر کسی را به خود می دوخت. «چه شمشیر قدرتمند و تیزی داری. آن را از کجا آوردی؟»
الیور شمشیرش را با دو دست گرفت. نگاه به آن دوخت. «این شمشیر را خودم درست کرده ام. البته این شمشیر یک شمشیر معمولی نیست. داستان درازی دارد. فقط این را بگویم که این شمشیر مخصوص کشتن غاز ها است. هیچ غازی در برابر این شمشیر مقاوم نیست».
بنیس جا خورد. چگونه یک شمشیر فقط مخصوص کشتن یک نوع موجود است. آن هم غاز های قدرتمند. «اگر می تواند غاز ها را به این راحتی نصف کند، پس حتما به محض تماس با بدن آدم آن را پودر می کند».
الیور نگاه جدی به بنیس انداخت. گویا از شوخی بنیس راضی نبود. «شمشیر با جادو ساخته شده. خودم خواستم که فقط روی غاز ها اثر کنه. اگر موجو دیگه به غیر از غاز را با شمشیر بکشم، قدرت جادو کمتر میشه».
بنیس هیجان خود را پنهان کرد. خیلی جالب بود. شمشیری که با جادو درست شده باشد. قبل از آن هیچ سلاح نزدیک بردی برای مقابله با استفاده از جادو ساخته نشده بود. پس این شمشیر، اسلحه متفاوتی بود. به هر حال بنیس باید زود تر از آن جا می رفت. اگر بیشتر می ماند، ممکن بود جادوگر های مورس برسند و او را بگیرند. قبل از اینکه برود، از الیور پرسید:« از چه مسیری می توانم کوه های جنوب استروز را دور بزنم و به آسیا بروم؟ باید کوتاه ترین مسیر را به من نشان دهی».
الیور نگاهی به دور دست ها انداخت. دستی به ریش پرپشت خود کشید. «خب... می دانی چیه؟ من تا به حال به آنجا نرفته ام. اما بهترین کاری که می توانی بکنی این است که از بالای کوه بروی. اگر بخواهی کوه را دور بزنی، زمان زیاد تری طول می کشد. تازه حرکت در مسیر شیب دار سخت تر از بالا یا پایین رفتن از آن هست».
بنیس از حرف های او تعجب کرد. اما تصمیم گرفت که به حرف او عمل کند. زیرا اسب هم نمی توانست در سطح شیب دار حرکت کند. با استقبال شدید شهروندان، از جمله الیور، مواجه شد. سپس با بالا ترین سرعت به سمت کوهستان حرکت کرد. در کمتر از یک روز، کوهستان را در دور دست ها مشاهده کرد. بعد از دو روز بالاخره به کوه رسید. در دامنه کوه، شهر بزرگ و شلوغی وجود داشت. در سمت راست شهر هم ساحل دریای سیاه قرار داشت. به طور کلی، کوه در کنار دریا قرار داشت. پس تصمیم گرفت که از درون شهر عبور کند و به دنیای آسیا وارد شود. هنگامی که به شهر وارد شد، با پدیده های عجیبی روبه‌رو شد. شهر حالت شادی بسیاری داشت و مردم آن در ساعاتی که او آنجا بود همیشه شاد بودند. اما در اطراف شهر، دزد و قاتل های زیادی زندگی می کردند که ورود و خروج به شهر را غیر ممکن می کرد. در هنگام ورود با چند نفر روبه‌روی شد که می خواستند از او دزدی کنند. او تمام آنها را با استفاده از جادو پشت سر نهاد. اما هنگامی که به شهر رسید، با یکی از مردم شهر دوستی کرد. همه چیز را درباره این سفر از او پرسید. اما او جواب بنیس را این چنین داد:« واقعا می خواهی بروی آسیا؟ پس باید بگویم اشتباه بزرگی کردی که وارد این شهر شدی. چون دزد ها و راهزن های سمت آسیا اینجا بدتر از سمت اروپا هستند. مردم آسیایی ساده تر ضعیف تر از ما هستند. به همین دلیل دزد ها بیشتر از آنها می توانند دزدی کنند. از آنجایی هم که موفق شدی بدون اینکه چیزی از تو بگیرند وارد شهر بشی، حتما موقع خارج شدن گروه بزرگ تری به تو حمله هجوم می آورند».
بنیس تو شوک فرو رفت. او در شهر گیر افتاده بود. اگر می خواست به آسیا برود، می بایست با گروه های بزرگ رهزن ها روبه‌رو می شد. اگر هم می خواست برگردد نیز با همان راهزن ها و دوستانشان موجه می شد. هیچ گزینه دیگری برای او نمانده بود. تا اینکه حرف های الیور در ذهنش دوباره گفته شد:« بهترین کاری که می توانی بکنی این است که از بالای کوه بروی».
این خاطره، انگیزه رفتن به آسیا را به او بازگرداند. تصمیم گرفت از همان دامنه کوه که در شهر قرار دارد بالا برود. اما دوست جدیدش، سینا، سرسختانه می خواست او را همراهی کند. بنیس سعی می کرد او را وادار به انجام این کار کند. اما در آخر مجبور شد او را همراه خود ببرد. در میانه های راه، آنها به فلات سنگلاخی کوه رسیدند. اثرات گسیختگی زمینی غاز ده سر حتی در سرزمین های جنوبی هم به صورت عمده وجود داشتند. تخته سنگ های فرم دار؛ درخت هایی با ریشه های در هوا؛ زمین سنگلاخی با تیز ترین سنگ های ممکن. سنگ های آنجا اینقدر تیز بودند که حتی کفش های چرمی را هم سوراخ می کردند. بنیس به کمک جادوی خود نواری از هاله بنفش را روی زمین برای عبور کردن درست کرد. سپس هر دو از روی آن عبور کردند و به مناطق بالاتر کوه رفتند.‌ خوشبختانه در فلات دوم دیگر خبری از زمین سنگلاخی و یا درختان عجیب و چندش آور نبود. زمین آنجا تمام از سنگ بود و هر چند از گاهی یک یا دو شاخه علف از میان زمین سر بیرون آورده بود. شیب کم کم زیاد می شد و به سمت قله می رفت. آنها تصمیم گرفتند که مسیر خود را به راست کج کنند تا کوه را دور بزنند و به شرق آن برسند. کمی جلوتر رفتند. شهر کوچکی در آن سوی کوه ها وجود داشت. آن دو متعجب شدند و تصمیم گرفتند که هر چه زود تر به آنجا برسند. اما هرچه نزدیک تر می شدند به دیدشان شک می کردند. تا اینکه متوجه شدند آن شهر، در واقع یک روستا کوچک درون کوه است. تمام خانه های آن با تراش سنگ های آنجا ساخته شده بود. اما در عوض هیچ کس آنجا زندگی نمی کرد. حتما مردم بومی قبل از حمله غاز ها اینجا زندگی می کردند و بعد مجبور شدند آنجا را ترک کنند. بنیس خیلی سریع جادوی خود را فعال کرد تا متوجه شود که همه جا امن است. جادو هیچ خطری را شناسایی نکرد. آنها آرام آرام وارد روستا شدند و به هر کدام از خانه ها سر زدند. چیز دیگری که برای آنها عجیب بود، روشن بودن تمام شمع ها بود. در تمام خانه ها شمع ها روشن بودند و با تمام نیرو خود می تابیدند. حتی در سبد های غذا هم پر از میوه هایی بود که هیچکدام آن دو تا به حال ندیده بودند. تصمیم گرفتند میوه ها را نخورند. بنیس فکر کرد که شاید آنجا محل زندگی راهزن ها بود. اما این ایده مسخره خیلی سریع از ذهن او بیرون رفت. زیرا آنجا خیلی تا شهر نیمه ساحلی و نیمه کوهستانی فاصله داشت. بنیس گفت:« بهتر است از اینجا بریم. ما نمی دانیم مردم این روستا کجا هستند. اما این را می دانم که اگر بیایند و ما را ببینند حتما بلایی سیروان می آورند».
«اما بنیس من خیلی گشنمه. می خواهم یکی از این میوه ها را بخورم. خیلی خوشمزه بنظر می رسند. من همیشه اعتقاد دارم که آدم باید چیز های جدید را امتحان کند».
بنیس از خونه سنگی خارج شد و رو به سینا گفت:« پس بعد از میوه ها بهت پیشنهاد می کنم که شکنجه و یا شاید مرگ را هم توسط روستایی ها تجربه کنی».
سینا هول شد. زورکی از خونه بیرون آمد و به همراه بنیس آنجا را ترک کرد. در میانه های راه، صدای عجیبی از سینا به گوش می رسید. «چه اتفاقی افتاده؟ این صدا ها دیگر چیست؟»
سینا رویش را به آنطرف چرخاند و جواب داد:« اتفاق خاصی نیفتاده است. فقط دارم به آب و هوای اینجا سازگار می شوم».
بنیس به او شک کرد. با کمک جادو یکی از میوه های عجیب روستا سنگی را پیدا کرد. نگاه معنا داری به او انداخت. سینا سرش را پایین آورد و به کفش های بنیس خیره شد. «ببخشید بنیس. خیلی گشنه بودم. مجبور شدم می‌ره بخورم».
بنیس جواب او را نداد. هنگامی که سینا سرش را بالا آورد، بنیس را دید که هراسان به پشت او خیره شده است. هنگامی که برگشت، خودش نیز از ترس خشک شد. موجود سیاهی به شکل آدم پشت آنها در فاصله پنجاه متری ایستاده بود و به آنها خیره بود. بدن موجود تماما از جنس یک ماده بود. زیرا می توانست نور را بازتاب کند. انگار از سنگ تراشیده شده باشد. اما کوه های او، که به کمر می رسید، مانند رشته های نیشکر در باد تکان می خورند. چشمان او نیز به رنگ جلبک های درخشان رودخانه بودند. قد او به اندازه دو متر بود و با هیکل لاغر و استخوانی خود، مانند یک مجسمه، دست به سینه و استوار ایستاده بود. دست راستش را از سینه جدا کرد و به سمت آن دو گرفت. دهانش با هر سختی که بود باز شد و فقط دو کلمه خارج شد:« تو میمیری!»
صدای او مانند فردی بود که از ته چاه دارد با یک فرد دیگر بحث می کند. سینا با وحشت پشت بنیس قایم شد. به محض اینکه سینا شروع به حرکت کرد، موجود عجیب به سمتشان دوید. سرعت او باور نکردنی بود. هنگام حرکت، پای او هیچ صدایی از خود نمی دادند. گویا با زمین یکی می و دوباره از آن جدا می شدند. او آنقدر سریع بود که قبل از اینکه بتواند جادویی را برای نجات خود فعال کند رسید. مشت خود را بالا آورد و مستقیم به سمت سینه بنیس فرود آورد. با وجود لباس درخشان، مشت او درد زیادی را برای بنیس همراه نداشت؛ اما اینقدر آسیبش هم کم بود که موجود عجیب سر جایش ثابت ماند و فقط نزدیک بود بیفتد. موجود عصبانی تر شد و چهره خود را مانند یک تخته سنگ تراشیده شده در آورد. مشتش را دوباره به بنیس کوبید. اما اینبار بنیس قبل از اینکه مشت به او برخورد کند، جادوی هاله بنفش را فعال کرد. اما مشت او آنقدر قدرتمند بود که هاله را نابود کرد و بنیس را به زمین انداخت. با مشت بعد می توانست کار او را تمام کند. اما تصمیم گرفت که به سراغ سینا فراری برود. با سرعت سرسام آوری به سمت او دوید. سینا با سرعت می دوید. حتی به پشتش هم نگاه نمی کرد. اما بالاخره تصمیم گرفت نگاهی به وضعیت بنیس بیندازد. سرش را برگرداند و با چهره سنگی و عصبانی موجود و مشتش روبه‌رو شد. فریادی از ترس بینهایت خود سر داد. چشمانش را بست و آماده خرد شدن جمجمه خود شد. دو ثانیه منتظر ماند. اما او خوش شانس تر از این بود که بمیرد. بنیس با جادو هاله کوچکی جلوی پای موجود سیاه بوجود آورد. موجود سیاه به هاله برخورد کرد و به زمین افتاد. ناگهان به درون زمین فرو رفت و ناپدید شد. سینا ایستاد و با ترس به اطراف نگاه کرد. خبری از او نبود. بنیس هم به دنبال او گشت. چه بلایی سر او آمده بود؟ شاید دیگر خسته شده بود و تصمیم گرفت به خانه خود برگردد. اما او خیلی جدی قول کشتن آنها را داده بود. شاید منتظر یک موقعیت مناسب بود. نگاهی دیگر به سینا انداخت. ناگهان سینا به فریاد، بنیس را به خود آورد. «پشت سرت رو بپا».
بنیس به پشت برگشت. موجود سیاه با چشمانی نورانی به او خیره بود. ثانیه ها می گذشت و حمله ای از موجود صورت نگرفت. بنیس ترسیده بود و فرصتی هم برای دفاع از خود نداشت. موجود در برد هاله بنفش قرار داشت. تصمیم گرفت که ترسش را قورت بدهد. با صدایی لرزان و بلند فریاد زد:« مشکلت چیه؟ چرا می خواهی ما را بکشی؟ اصلا معلومه که تو چی هستی؟»
«من نگهبان روستای سنگی هستم. مرد سنگی. همان روستایی که شما در آنجا بودید. شما من را مجبور به کشتن خودتان کردید».
سینا با بغض گفت:« ولی ما که کاری نکردیم.  تازه باید ازت تشکر هم بکنم. اون میوه ها واقعا تازه خوشمزه بودند. اما...»
مرد سنگی با انگشت به سینا نشانه ور شد. «اون میوه همون چیزیه که باید بخاطرش بمیرید. اون میوه ها اسرار روستای سنگی را در دل خود حبس کرده‌اند. با خوردن آنها، اسرار در ذهن فرد بوجود می آیند و روستا سنگی به خطر می‌افتد. ماموریت من هم این است که نگذارم این اتفاق بیفتد. به خاطر همین باید هر دو تای شما را بکشم».
سینا با بغض بیشتر گفت:« اما من فقط از میوه ها خورده ام. بنیس هیچکدام آنها را حتی دست هم نزده است. لااقل بگذار تو برود».
بنیس با عذاب وجدان جواب سینا را داد:« اما سینا. وقتی که حواست نبود من هم یکی از میوه ها را خوردم. نمی خواد بپرسی چرا. من هم مثل خودت گشنه‌ام بود».
سینا که حالا بنیس را هم مانند خودش می دید، بغض را کنار گذاشت. کمی خوشحال شد. اما سریع رو به مرد سنگی برگشت و گفت:« خب... نمی شود به جای اینکه جونمون رو بگیری کار دیگری از ما بخواهی؟ مثلاً پرورش دادن همون میوه ها دوباره؛ یا تمیز کردن کل شهر سنگی برایت. اینجوری خیلی...»
مرد سنگی با جدیت گفت:« فقط یک راه برای زنده ماندن تان وجود دارد. باید تا آخر عمر تان در شهر سنگی بمانید. اگر هم فکر خارج شدن به سرتان بزند هم همین اتفاقات دوباره می افتد. آیا حاضرید راه دوم را در پیش بگیرید یا همچنان جانتان را بگیرم؟»
اینکه مرد سنگی برای آن دو حق انتخاب قائل شده خیلی امتیاز خوبی است. مهم این است که بنیس و سینا کدام گزینه را انتخاب می کنند. زنده بمانند و تا ابد در همان شهر سنگی بی روح حبس باشند یا اینکه بمیرند و دیگر خوشی نبینند؟ خب معلومه هر آدم عاقلی تصمیم می گیرد زنده بماند و در خانه های سنگی جالب زندگی کند و هر روز میوه های عجیب با مزه های عجیب تر را بخورد. بنیس و سینا هم دو تا آدم عاقل بودند و زنده ماندن را انتخاب کردند و به همراه مرد سنگی به روستا برگشتند. بعد از اینکه به میدان اصلی روستا رسیدند، مرد سنگی چشمان خود را با دست بیرون آورد و آنها را در دو حفره روبه‌روی خود در زمین گذاشت. لحظه ای بعد وسط دو حفره شکافته شد و مساحتی به شکل مربع شروع به حرکت کرد. هر کدام از دو قسمت مربع سنگی به یک طرف بالا آمدند. بعد از اینکه کامل باز شدند، تونلی به همراه پله های فراوان نمایان شد. انتهای تونل در تاریکی شب محو شده بود. مرد سنگی با دست اشاره کرد که وارد شوند. خودش هم پشت سر آنها داخل آمد. با اینکه هر دو چشم خود را از دست داده بود، بدون مشکل از پله ها پایین می آمد. پله های که بعضی جایشان کوچک و بزرگ بود و اصلا تراز هم نبودند. نزدیک صد پله پایین تر، نور آفتاب از انتهای تونل سوسو می زد. چقدر زود صبح شده بود. اما وقتی آخرین پله را پایین آمدند، با غار بزرگ و دربسته ای در دل کوه مواجه شدند که آنها در ایوانی بالای آن قرار داشتند. در کف غار گودال عظیمی وجود داشت. در کنار دیوار غار هم مجسمه بزرگی از غاز ده سر وجود داشت. چطوری کسی توانسته بود همچین مجسمه ای را درون کوه بوجود بیاورد؟ مرد سنگی به مجسمه اشاره کرد و گفت:« اون مجسمه متعلق به غاز ده سر هست. موجودی که باعث ترک ساکنین روستای بالای سرمان شد. روستاییان قبل از رفتن غاز را نفرین کردند که بعد از مرگ، جسمش به شکل یک مجسمه در زیر این روستا محبوس شود». سپس با چشمانی تو خالی به درون غار نگاهی انداخت. «البته بقیه چیز ها در نفرین روستاییان نبوده است. آنها حتما نفرین های فردی هستند که آن را کشته است.»
شگفت انگیزه! غار پر از شگفتی بود. شگفتی هایی که بنیس و سینا تا آخر عمر خود وقت دارند تا آنها را کشف کنند. آنها قرار است تا آخر عمر خود را به همراه مرد سنگی طی کنند. فکر نکنم که جادوگران گارنی بتوانند بنیس را داخل یک روستا فراموش شده درون کوهستان پیدا کنند. حتی اگر هم پیدا می کردند، مرد سنگی به آنها قول داده است که از آنها مراقبت می کند. زیرا آنها دیگر نگهبان روستا و غار غاز ده سر بودند. نگهبانانی که کم و بیش کار خود را بلد بودند. فقط کافیه بنیس جادو های خود را به سینا نیز آموزش دهد تا به جادوگران نگهبان تبدیل شوند. سینا از این امر خوشحال شد و گفت:« باورم نمیشه که قرارع جادو یاد بگیرم. اما  گروه جادوگران اسم برازنده ای برایمان نیست. بهتر از یک اسم خاص برای خودمان انتخاب کنیم که همه ما را با آن اسم بشناسند. نظر تو چیه بنیس؟»
بنیس نگاهی به طلوع انداخت. با حسرت آهی کشید. «قرار بود به سرزمین آسیا سفر کنم تا بتوانم از این لباس مراقبت کنم. اما سرنوشت مسیر متفاوتی برایم در نظر داشت. به خاطر همین شوک بزرگی به من وارد شده است. نمیتوانم حتی به ساده ترین چیز فکر کنم. خودت یک اسم مناسب انتخاب کن.»
مرد سنگی خود را دوباره نمایان کرد. چشم هایش سر جایشان بود. با شوق کلمه ای را به زبان آورد:« دولارا!»
بنیس و سینا به مرد سنگی خیره شدند. بنیس پرسید:« ببخشید چی؟»
«دولارا! اسم این روستا هست. با خودم فکر کردم که شاید اسم مناسبی برای گروه شما باشد.»
بنیس دوباره به افق خیره شد. دولارا! چه اسم جالبی! برای یک گروه دو نفره مناسبه. البته میشه گفت برای یه گروه سه نفره! مرد سنگی هم قرار بود به آنها کمک کند. کار آنها فقط ماندن در آنجا و به اسم نگهبانی نبود. در آینده، خطراتی زیادی آنجا را تهدید خواهد کرد. خطراتی برای خود روستا و حتی مجسمه غاز ده سر. یعنی مشکلات آینده کی بوجود می آیند؟ هیچ کس نمی داند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.