چشمانش را باز کرد. مثل هر روز صبح، صورتش را درهم کشید. گویی زنده بودنش و بیدار شدنش در یک روز جدید؛ بدترین خبری بود که میتوانست دریافت کند. غلتی زد. دلش نمیخواست از تخت بیرون بیاید. هیچ انگیزهای برایش باقی نمانده بود اما چارهای جز شروع این هدیه اجباری یا همان روز جدید نداشت.
در یخچال را گرفت و کشید. آهی کشید و به درونش خیره ماند. واقعا که چقدر پُر بود... پر از هوا! پر از خالی! به یاد آورد دوران کودکیاش؛ هنگامی که در تبلیغات تلویزیون یخچالهای پر از مواد خوشمزهی وسوسه کننده که بدون استثنا یک کیک تولد هم میانشان جا خوش کرده بود را میدید، به خودش قول میداد که روزی آنقدر پولدار شود که یکی از این یخچالها را با تمامی محتویاتش بخرد! اما حالا آن یخچال یا محتویاتش که پیشکش؛ حتی دیگر تلویزیونی هم نداشت که بتواند اینگونه آگهیهای بازرگی مبالغهآمیز را در آن تماشا کند چون آن را ماه پیش برای خرج و مخارج زندگی و پول داروهایش فروخته بود.
بدون این که صبحانهای بخورد از خانه بیرون زد. سعی کرد برنامهاش را در ذهنش مرور کند:
۱) رفتن به آزمایشگاه برای آزمایشهای ماهانه.
۲) رفتن به شرکت.
۳) خرید داروهایی که روانپزشکش برای افسردگیاش تجویز کرده بود.
۴) رفتن به مشاور املاکی برای پیدا کردن خانهای با اجاره ارزانتر و در حومه شهر.
۵) سر زدن به مادرش و مراقبت از او تا پایان روز.
آه دیگری از عمق وجودش کشید. از روزی که بهخاطر ازدواج مجبور شد دانشگاه را رها کند؛ همه چیز بهطرز عجیبی روز به روز بدتر و بدتر شد. ازدواجی که فکر میکرد از سر عشق ابدی سر گرفته است. نمیدانست که این عشق ناابدی، قرار است تنها بهدلیل بیماریاش خاتمه یابد. مطمئن بود که وضعیت سلامتیاش از ماه پیش هم بدتر شده است. نگران این بود که اینبار قرار است چطور در شرکت دوباره بهدلیل پست پایینی که داشت مورد تحقیر واقع شود. داروهای ضدافسردگیاش هم جز خرج زیاد و بیخود روی دستش گذاشتن کار دیگری برایش نمیکردند. از طرف دیگر، خرج و مخارج زندگی و داروهایش آنقدر زیاد شده بودند که مجبور بود دنبال خانهای کوچکتر و بهدردنخورتر از خانه فعلیاش بگردد... هرچند شک داشت چنین چیزی اصلا قابل یافت شدن باشد. مراقبت از مادر آلزایمریاش هم واقعا جز سختترین کارها بهشمار میرفت که ماهی دو یا سه بار قرعه بهنامش میافتاد که از میان خواهرها و برادرها، او از مادر مراقبت کند.
سومین آه سوزناک آن روزش را کشید و سنگ جلوی پایش را لگد کرد. گوشه خیابان ایستاد و مدتی به مکان نامعلومی خیره ماند. واقعا چرا این زندگی تا این حد برایش پر از درد و رنج بود؟! چرا آن یک باری که تصمیم به اتمامش گرفته بود، موفق به فرار از چنگ این همه مشکلات نشده بود؟!
-... وای باورم نمیشه! بیشتر شبیه یه خوابه!
-فکر میکنی واقعا امروز همه از شر مشکلاتمون خلاص میشیم؟
-شک داری؟! بابا میگن اونجا میشه مشکلاتتو با مال دیگران عوض کنی... قطعا هستن کسایی که مشکلات تو رو به از خودشون ترجیح بدن و تو هم مشکلات اونا رو بیشتر از مال خودت بپسندی.
توجهش به مکالمه عجیبی که کنار گوش راستش داشت ادامه مییافت جلب شد:
-آخه چطور ممکنه؟! چطوری قراره بدبختیهامون رو با یکی دیگه عوض کنیم آخه؟!
-ممکنه! بابا میگن یه یارویی اومده که از این مرتاضاییه که قدرتای عجیب غریب ماورایی دارن. میگن اون گفته میتونه مشکلات زندگی آدمها رو با هم عوض کنه. البته شرطش اینه که هر دو طرف معامله راضی باشن...
خودش هم نمیفهمید چرا اینقدر به این مکالمه توجه نشان میدهد. آنقدر که ناخودآگاه چند قدمی به آن دختر و مردی که داشتند این جملات عجیب را بر زبان میآوردند نزدیک شده بود. او انسان خرافاتی نبود... شاید هم مغزش زیر بار آن همه فشار و مشکل تغییراتی کرده بود!
-... حالا کجا باید بریم؟!
-تو فقط هیچی نگو و دنبالم بیا. جای بدی نمیبرمت که! میخوام از شر اون همه بدبختی خلاص بشی.
نتوانست دیگر طاقت بیاره:«ببخشید! آممم... میخواستم بدونم آیا امکانش هست منم باهاتون بیام؟!» خودش هم از کلماتی که از دهانش بیرون میافتادند تعجب کرد. مرد و دختر همزمان برگشتند و چند ثانیه به او خیره ماندند تا سوالش را آنالیز کنند. دختر لبخند گشادی زد:«البته! هرچی بیشتر باشیم احتمال این که بتونیم تبادل بهتری داشته باشیم بیشتره.»
لبش را گزید:«فقط... مطمئنین جواب میده؟!» مرد مردد به دختر نگاه کرد:«والا منم شک دارم اما بهنظرم میارزه به این که از کار و زندگیم یه امروزه رو بزنم و باهاش برم اونجا. واقعا حیفه اگه حتی یک درصد راست باشه و این فرصت رو از دست بدیم.» سرش را پایین انداخت:«قطعا. البته مطمئنا کسی بدبختتر از من پیدا نمیشه...» جمله آخرش را آنقدر آرام گفت که حتی خودش هم صدای خودش را نشنید.
پشت سر آن دختر و مرد به راه افتاد. دختر کمی به سروکله زدن با مرد ادامه داد اما درنهایت حوصلهاش سر رفت و به سمت او برگشت:«بیاین تلاش برای پیدا کردن یه فرد مناسب برای تبادل رو از خودمون شروع کنیم!» چیزی نگفت و سر تکان داد. شاید میتوانست از این فرصت استفاده کند تا شاید دیگر نیازی به سروکله زدن با آدمهایی که نمیشناخت نداشته باشد.
-من مشکل زیاد دارم! امسال آزمون ورودی به کالج دارم و باید درس بخونم. اما راستش رو بخواین هرچی بیشتر میخونم انگار خنگتر میشم! از طرف دیگه، وضع مالی ما چندان خوب نیست که بتونیم از پس هزینههای کالج بربیایم برای همین مجبورم خودم از حالا کار کنم که بتونم خورد خورد پولش رو دربیارم و پسانداز کنم. بعضی وقتا هم حس میکنم هیچکس دوستم نداره. میدونین... من از معیارها و استانداردهای زیبایی که همه میپسندن برخوردار نیستم... برای همین کسی زیاد باهام دوست نمیشه... دیگه... دیگه... آها این که من خیلی احساساتیم و این خیلی وقتا بهضررم تموم میشه... فکر نکنم دیگه چیزی باشه. میبینین چقدر بدبختم؟!
سرش را بالا آورد و به دختر فاقد معیارهای زیبایی نگاه کرد. البته بهنظرش آمد که دختر قیافه بانمکی دارد اما واقعا در وضعیتی نبود که بخواهد به او امید و انرژی مثبت بدهد و این کیس بسیار مناسب را از دست بدهد. خودش هم در آن سن و سال در شرایط مشابهی قرار داشت با این تفاوت که خیلی باهوش بود و توانست بورسیه کالج را بگیرد. سعی کرد لبخند بزند:«من حاضرم تموم مشکلاتتو بگیرم و مال خودمو بهت بدم.»
چشمان دخترک برقی زدند:«واقعا؟! عالیه! مشکلات شما چی هستن؟!» نفس عمیقی کشید و یک نفس تمام بدبختیهایش را برای دختر ردیف کرد. با هرکلمه لبان دخترک آویزانتر و چهرهاش بیحالتتر میشدند. وقتی کارش به اتمام رسید نه تنها دخترک، بله مرد با حالت عجیبی به او خیره شده بودند. مرد طوری به دخترک نگاه کرد که گویا بخواهد به او جملات:«خر نشیها! بچسب به زندگی خودت!» را بفهماند. رو به مرد کرد:«شما چی؟! شما حاضر نیستین با من تبادل کنین؟!» مرد سرفهی الکی کرد و خودش را جمع و جور کرد:«آممم... نه... ممنون با مال خودم راحتترم فعلا!»
حدسش تا آنجا که درست بود. حداقل در آن جمع از همه بدبختتر بود.
هرچه جلوتر میرفتند به افراد بیشتری که آنها هم مقصدشان با آنان یکسان بود برمیخوردند. مکان مقرر شده؛ بهشدت شلوغ بود. گویی درصد بالایی از مردم امروزشان را صرف این کار کرده بودند. از دختر و مرد جدا شد و کارش را شروع کرد. اگر واقعا پیدا کردن کسی که از خودش بدبختتر باشد و یا حاضر باشد بدبختیهایش را بپذیرد آنقدر سخت بود؛ بهتر بود زودتر دست به کار شود.
اولین شخصی که توجهش را جلب کرد؛ پسری تقریبا همسن و سال خودش بود؛ که روی صندلی چرخدارش افتاده بود و معلوم بود چیز زیادی از عمرش باقی نمانده است. زن میانسالی که بهنظر میآمد مادرش باشد، با ناامیدی به او نگاه میکرد و اشک میریخت. انگار که پسرش را بهزور از بیمارستان خارج کرده باشد تا آخرین امیدش را بیازماید اما حال با شکست روبرو شده باشد. معلوم است که هیچکس حاضر نیست از جان عزیزش بگذرد! هیچکس؛ جز کسی که آنقدر زندگی سختی داشته باشد که مرگ را ترجیح دهد. شاید هیچکس؛ جز او.
به سمت پسر و مادرش رفت:«حالش خوب نیست.» مادر سرش را بالا آورد و با تعجب به او نگاه کرد. ادامه داد:«اصلا خوب نیست!» مادر از این جملات خبری واضح کلافه شد:«آره! مشخصه که خوب نیست! اومدی عذاب منو بیشتر کنی؟!» سر تکان داد:«نه. اما این داره میمیره!»
بغض مادر شکست:«فکر کردم شاید کسی باشه که بخواد مشکلاتش رو با پسرم تعویض کنه. اما نمیدونم چطور فکر کردم چنین چیزی ممکنه؟! آخه کی حاضره مشکلاتشو با مرگ عوض کنه؟؟!» به چشمان گریان مادر خیره شد؛ با صدای بیحالتی گفت:«من.» گریه مادر قطع شد. با ناباوری پرسید:«یعنی چی؟! یعنی حاضری بمیری؟» با تکان دادن سرش تائید کرد و توضیح مختصری از مشکلاتش و سابقه خودکشی ناموفقش داد که دلیل کارش را واضح کرده باشد.
مادر جلو آمد و در آغوشش گرفت. شاید با او احساس همدردی میکرد؛ اما میتوان شرط بست که از بابت نجات جان پسرش در پوست خود نمیگنجید. به سمت پیرمرد مرتاض یا شاید هم جادوگر به راه افتادند که به طرز عجیبی هنوز سرش خلوت بود... در واقع، هیچکس قبل از آنها به او مراجعه نکرده بود.
پیرمرد به آنها نگاه کرد و لبخند زد؛ بدون این که توضیحی داده باشند گفت:«که این طور! پس تو دختر جوان مرگ رو به زندگی سختت ترجیح میدی.» سر تکان داد و زیر لب گفت:«اینها هم بعد از گرفتن مشکلات من طولی نمیکشه که به این نتیجه میرسن!» پیرمرد که گویی شنیده بود سر تکان داد:«حالا خواهیم دید... روبروی هم بنشینین.»
روبروی ویلچر زانو زد. به قیافه و بدن نحیف و ضعیف پسر نگاه کرد. خودش هم بیمار بود اما هیچگاه تا آن لحظه به این فکر نکرده بود که بیماریاش کی قرار است به اینجا برسد. پسر؛ لاغر و مردنی بود و پوست رنگپریده اما داغ و مرطوبی داشت. چشمانش گود افتاده و نیمهباز بودند. طوری نفس میکشید که انگار نفس کشیدن برایش سختترین کار دنیاست.
سرش را گرداند و به اطرافش نگاه کرد. به تمام آن جسمهای زنده و سرحال که این طرف و آن طرف میرفتند و دنبال آن بودند که مشکلاتی بهتر از مشکلات فعلیشان برای خودشان پیدا کنند. تمام آن جسمهایی قطعا قلبهایی تپنده داشتند، نفس میکشیدند و مغزی داشتند که لحظه لحظه به اندامهایشان دستور صادر میکردند.
ناگهان احساس کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده است. مرگ داشت دست از پسر میکشید و به سمت او هجوم میآورد. سرش را پایین آورد و به پاها و دستهایش خیره شد. صدای نفسهای سنگین و ضربان قلبش را میشنید. قلبی که داشت بهشدت تقلا میکرد و میجنگید تا خون را به تمام سلولهای بدن برساند. میلیاردها سلول که هرلحظه با واکنشهای پیچیدهای سعی در زنده نگه داشتن او داشتند. تمامی این سالها؛ تمام اعضای بدنش با تکتک سلولهایشان به او خدمت کرده بودند تا زنده بماند.
سرش را بالا آورد و دوباره به پسر نگاه کرد. چشمانش تار میدیدند اما حتی با دید کم هم میتوانست متوجه تغییراتی که در پسر بهوجود آمده بود بشود. راحتتر نفس میکشید و شادی و زندگی در چشمانش میدرخشیدند. ناگهان انگار چیزی در او تکان خورد. نمیخواست با ناسپاسی تمام؛ زندگی میلیاردها سلولش را به آن غریبه ببخشد. آن زندگی، هرچقدر هم سخت متعلق به خودش بود. خودش؛ و تنها خودش!
نالهای کرد و خودش را به سمت پای پیرمرد روحانی انداخت. پیرمرد متوجه پشیمانیاش از تصمیمش شد و با همان آرامش و لبخند فرایند را بهسرعت متوقف کرد. حس میکرد آرامش و زندگی به سمت او بازمیگردد. پیرمرد رو به سمتش کرد:«میدونستم پشیمون میشی دخترجون!» مادر پسر اعتراض کرد:«قبول نیست! تصمیم گرفته شده. باید انجام بشه!» جلو رفت و مادر را در آغوش گرفت؛ احساس بهتری نسبت به قبل داشت. حداقل دیگر از زنده بودنش ناراضی نبود. خطاب به مادر گفت:«معذرت میخوام. اما الان که فکر میکنم میبینم نمیتونم همین طوری زندگیم رو به کسی بدم...»
نمیدانست دیگر باید چه بگوید پس با بیشترین سرعت از آنها دور شد. حالا که تصمیم گرفته بود زنده بماند؛ باید زندگیاش را سر و سامان میداد و از مشکلاتش میکاست؛ قبل از آن که دوباره تصمیم به پایان دادنش به سرش بزند!
-خانوم! ببخشید...
سرش را برگرداند. دختری خجالتی که گویا چندسالی از او کوچکتر بود پشت سرش ایستاده بود و به کفشهایش خیره شده بود. بدون هیچ مقدمه گفت:«میخواستم اگه ممکنه مشکلاتمون رو با هم عوض کنیم... یعنی بعد از بررسی کامل تموم وجهها و جنبههاشون.» مثل رباتها با صدای یکنواختی حرف میزد.
سعی کرد توضحیش مثل همیشه مختصر باشد؛ چون تقریبا مطمئن بود توضیح اضافه دادن، تنها هدر دادن انرژی است:«من بیماری لاعلاج جسمی و افسردگی شدید دارم. بهعنوان سرایدار و خدمتکار توی یه شرکت کار میکنم اما درامدم به هیچوجه کفاف خرج زندگیم رو نمیده و توی نون شبم موندم. توی بدترین خونهها زندگی میکنم ولی دنبال خونهای بدتر از اونم چون از پس اجارهش برنمیام. مادرم آلزایمر داره و مجبورم ازش مراقبت کنم... نمیدونی چه کار سختیه...»
«تو مادر داری...؟» کمی هیجان در صدایش نمایان شده بود:«میخوام که مشکلاتمون رو با هم عوض کنیم!» متعجب شد؛ و صدالبته خوشحال. اما قبل از آن باید مطمئن میشد که با پذیرفتن مشکلات دختر از اینی که هست بدبختتر نمیشود. دختر بدون این که او بپرسد شروع به توضیح کرد:«شک دارم مشکلی براتون پیش بیاد. من یه خونهی بزرگ و یه شغل عالی دارم. از بچگی بهم نابغه میگفتن بهدلیل استعدادی که توی علوم تجربی داشتم. اما مشکلی که دارم اینه که هیچوقت توی ارتباط گرفتن با دیگران خوب نبودم. همیشه مشکل اعتماد به نفسم تواناییهامو پوشونده و نتونستم به اونجایی که باید برسم. بقیه میگن این بهدلیل اینه که من توی یتیمخونه بزرگ شدم و هیچوقت پدر و مادر نداشتم... از سیگنالهای چهره و آنالیز حرکاتتون میشه متوجه شد که شما انسان بااعتمادبهنفس کافی هستین و از مهارتهای اجتماعی خوبی برخوردارین. احساساتتون رو بهخوبی داخل صدا و چهرهتون بروز میدین و طبق چیزی که چند ثانیه پیش با مادر اون پسر مریض دیدم از احساس همدلی برخوردارین و میتونین نشونش بدین... ببینم شما احیانا بوها، نور، صدا، مزه و یا لمس رو که بیش از حد احساس نمیکنین و باهاشون مشکلی که ندارین؟!»
تمام مدت کمترین ارتباط چشمی با او نگرفته بود و مدام به جلو و عقب تاب میخورد. با خودش فکر کرد آیا اگر مشکلاتش را با او عوض کند؛ مثل او عجیب میشود؟! دختر ادامه داد:«من فقط میخوام معمولی باشم و دنیا رو از دید آدمهای معمولی تجربه کنم... از طرف دیگه... چیزی که خیلی برام مهمه اینه که... یه بارم که شده طعم مادر داشتن رو بچشم.» چشمانش را تنگ کرد:«صبر کن ببینم! اگه من مشکلاتمو باهات عوض کنم؛ علاوه بر تموم اون چیزایی که گفتی، مادرم رو هم از دست میدم؟!»
دختر سر تکان داد:«طوری که انگار هیچوقت نداشتیش. نه تنها خودش رو، بلکه تمام خاطرات مربوط به اون و پدر و خانوادهت رو از دست میدی.» تمام خاطرات مربوط به خانوادهاش بهخصوص خاطراتی که مربوط به مادرش بود در ذهنش پلیبک شدند. یک لحظه احساس وابستگی شدیدی نسبت به آنها کرد. نمیتوانست از شیرینی که داشتند دل بکند و تبدیل به آن انسان شبهرباتی بشود که روبرویش ایستاده بود. حتی اگر دلیل سایر مشکلات آن دختر، واقعا یتیم بودنش نبودند.
سر تکان داد و بهسمت دختر رفت تا او را هم درآغوش بکشد. اما دختر بدون هیچگونه تغییری در چهرهاش، خودش را عقب کشید:«نمیخواد. عیبی نداره! خداحافظ.» و از او دور شد.
با خودش تکرار کرد:«از دید آدمهای معمولی...» هیچگاه به مخیلهاش هم خطور نکرده بود که افرادی در این دنیا باشند که نهایت آرزویشان معمولی بودن باشد. سر گرداند و سعی کرد چهره یخی دختر را از ذهنش بیرون کند. چشمش به مردی تنومندی افتاد که با کولهپشتیای گوشهای ایستاده بود. عضلات، اندام و حرکاتش نشان از سلامت و قدرت بدنیاش داشتند. طوری لبخند میزد که گویی هیچ مشکلی نداشت یا اگر هم داشت از روح و قدرت روانی بالا یا درنهایت از استعداد بازیگری فوقالعادهای برخوردار بود. بهنظر فرد مناسبی میآمد.
«اِهــــِم!» سعی کرد توجهش را به او جلب کند:«آقا! شما برای چی اینجایین؟» این را پرسید چون شک داشت واقعا آن مرد با آن لبخند درخشانش که دندانهای سالم و مرتبش را به نمایش میگذاشت برای تبادل مشکل به آنجا آمده باشد. مرد رو به او کرد و با خوشاخلاقی عجیبی گفت:«به همون دلیل که همه اینجا هستن. از دست مشکلاتم خستهم!» به جمله آخرش خندید با این که اصلا خندهدار نبود! ادامه داد:«بفرمایین. سر و پا گوشم.» مثل یک نوار از قبل ضبط شده تمام جملاتی که برای نفرات قبلی گفته بود را تکرار کرد. مرد با تاسف سر تکان داد:«متاسفم که اینها رو میشنوم. اما باید بگم داستانهای زندگیمون وجه اشتراکاتی هم داره... من توی یکی از تیمهای رده بالای تنیس بازی میکردم. برای مشهور شدن همه چی داشتم؛ پول، قیافه و صدالبته بدن قوی و سالمی که تند تند مسابقات رو باهاش میبردم و بالاتر و بالاتر میرفتم. تا جایی که درگیر معقولهی عشق شدم. ای بسوزه پدر عاشقی!»
-بسوزه!
مرد خندید:«به خاطر اِما همسرم؛ ورزش که هیچ، همه چیز رو کنار گذاشتم. اِما هم مثل شما مریض بود. اما با این حال تونستیم صاحب فرزند بشیم که... ای کاش نمیشدیم...» شادی از چهره بشاشش پرکشید:« حال اما بعد از اون خیلی بدتر شد. اونقدر بد که فقط یک سال و ده روز بعد از تولد پسرمون دووم آورد. پسرم هم که بیماری مادرش رو به ارث برده بود و علاوهبر اون دچار نارسایی قلبی هم بود؛ فقط یکم بعدش بدون مادرش دووم آورد و بعدش رفت پیش مامانش. فکر کنم خیلی دلش براش تنگ شده بود...»
صدای مرد طوری میلرزید و غمگین شده بود که بهسختی میشد باور کرد این همان مرد شاداب چندثانیه پیش باشد. ادامه داد:« بعد از اِما و الکس-پسرم-دنیا برام تیره و تار شد. تا مدت زیادی مثل خود شما افسرده بودم و بهمعنای واقعی کلمه هیچ کاری نمیکردم. تاجایی که حدود یک ماه پیش بهدلیل فقر خونهم رو از دست دادم و بیخانمان شدم...» به کولهاش اشاره کرد:«همین اتفاق باعث شد به خودم بیام و تصمیم بگیرم زندگی جدیدی رو شروع کنم. هرچند... همونطور که مشخصه چندان موفق نبودم...»
چند ثانیه در سکوت به یکدیگر خیره ماندند. گویی تصمیم هر دو یکسان بود. هر دو خوب میدانستند باید چه کاری انجام بدهند. نه مرد حاضر بود سلامتیاش که تنها سلاح باقیمانده برایش بود را از دست بدهد و نه او حاضر بود آنقدر سوگ را تحمل کند و درنهایت شبهای سرد و روزهای داغ را در خیابان بگذراند. به هم سری تکان دادند و بدون هیچ حرف اضافه دیگری هر کدام راه خودشان را درپیش گرفتند.
چند ساعت دیگر در آن مکان پرسه زد. باعث شد یک پیرمرد؛ دو دختر جوانتر از خودش، یک زن کمی بزرگتر از خودش و یک پسر جوان مشکلاتی از قبیل: بیکاری، مشکلات جسمانی و روحی، شغل نامناسب، مشکلات در رابطهشان با دیگران و سایر مشکلات ریز و درشتی که در زندگیشان داشتند را محکم بغل کنند و از آنجا بروند. از طرف دیگر؛ یک دختربچه خردسال، یک پسر نوجوان، یک زوج جوان و فرزندانشان و دو زن همسن و سال خودش با مشکلاتی از قبیل سوگ پایانناپذیر از دست دادن عزیزان، معلولیت ذهنی، فرار و آوارگی از وطن بهدلیل جنگ، تنهایی و فقر شدید و... باعث شدند او بابت مشکلات خودش که تا همان روز صبح باعث شده بودند فکر کند بدبختترین انسان تاریخ کره زمین است؛ خدا را شکر کند.
خورشید تقریبا کاملا غروب کرده بود. تصمیم داشت به خانهاش بازگردد. برخلاف هرشب، احساس بدی نسبت به این قضیه نداشت. تصمیمهای جدیدی هم داشت؛ مثل تصمیم بر ترک شغل فعلی و دنبال کردن علایقش. حسی به او میگفت که آن شب بعد از مدتها میتواند خواب راحت را تجربه کند و صبح فردا بهسرعت از رختخوابش بلند شود.
صدایی از پشت سرش گفت:«خوشحالم که دیگه نمیخوای بمیری!» بهسمت صدا چرخید؛ پیرمرد روحانی و به اصطلاح مرتاض بود. لبخند زد:«چند نفر بهتوافق رسیدن که مشکلاتشون رو با هم عوض کنن؟»
پیرمرد دستانش را پشت سرش قلاب کرد: «صفر نفر! یه رازی بهت بگم... من اصلا توانایی انجام چنین کاری رو ندارم... سر قضیه تو و اون پسر هم،فقط کاری کردم تو موقتا حال مرگ رو تجربه کنی...»
انتظار شنیدن چنین چیزی را داشت؛ گفت:«درسته تو توانایی تبادل تاریکی رو نداری... اما توانایی یه چیز دیگه رو خیلی خوب داری
توانایی تبدیل تاریکی به روشنایی!»
پایان.
پ.ن: دنبالکنندگان دلنوشتههای همان پروانهی توی ظرف مربا بگن ببینم(!)... کدوم شخصیت اوتیستیک بود:)؟