پراکندهها : تمام زمانهای ناگذشته
9
74
1
1
وقتی که دستش از درون دستانم سر خورد، فهمیدم که همهچیز تمام شدهاست. همیشه فکر میکردم باید متفاوتتر تمام شود اما او مثل هر روز خوابیدهبود. مثل تمام روزهایی که با مسکن از هوش میرفت. مثل تمام وقتهایی که درد میکشید.
دستهایش سرد و وارفته بودند. سینهاش آنقدر آرام از تنفس ایستاده بود که گمان میکردم او هرگز نفس نمیکشیده. آرام بود، زیبا بود و بینهایت خوشحال.
وقتی دستهایش را رها کردم،حرفی نزد؛ همینطور وقتی که ملحفه سفید را به آرامی روی پوست رنگپریدهاش کشیدم.
نمیدانم چه مدت به سفیدی ناخوشایند پارچه زل زدهبودم. دستهایم مرطوب بودند و از صورتم آب میچکید. هیچچیزی را احساس نمیکردم. سر تا پا یک مغز مشوش بودم که مرور خاطره میکرد. همانقدر بیحس شده بودم که او بود. انگار چیزی جسمهایمان را بعد از او به هم پیوند داده بود.
نمیدانم چه مدت از خودم رها بودم. حتی نفهمیدم کی آن دستگاههای نفرت انگیز را از بدن ظریفش جدا کردند تا آرام بگیرد. حتی زمانی که به خاک سپردندش را هم به یاد نمیآورم.
نمیدانم از رفتنش چقدر گذشته؛ هیچ وقت نمیخواستم بدانم. تمام مدتی که بدون او خندیدم، بدون او گریستم و بدون او چای خوردم، تنها چیزی که نمیگذشت زمان بود. گویی تمام ساعتها را با خودش برده بود، تمام لحظاتی را که بعد از او دیگر نداشتم.
وقتی گذر زمان را از دست میدهی، هیچ چیز برای به خاطر آوردن وجود ندارد. بعد از او تمام چیزهایی که در ذهنم میگذرند فقط تصاویر بیمفهوم و تکراری اند. گاهی به قاب عکسش زل میزنم و لحظه.ای بعد چیزی جز دیوارهای سفید وجود ندارد. چایی که مینوشم در گلویم میپرد و ناگاه به هوش میآیم. ویولن شکستهاش را که مینوازم، تبدیل میشود به صدای دستگاههای نفرت انگیز درون سرم. حتی زمانی که به آینه خیره شدم هم چیزی از خودم نیافتم. موهای سفیدی بود که روی صورت چروک زنی کهنسال پیچ و تاب خورده بودند.
میبینی؟ هیچ چیز بعد از او برای به خاطر سپردن وجود ندارد. گویی خودم هم از یاد رفتهام و تنها چیزی که مانده است همین اتاق است با دستگاههای نفرت انگیزش. همین اتاقی که نمیدانم تا کی، منتظر میمانم تا دستان گرمش، انگشتان سرد و وارفتهام را در آغوش بگیرند... .
۲۵ بهمن ماه ۱۴۰۱
۲۲:۵۰
----
پ.ن:
بدون ویرایش
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳