اندکی سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
احساس کرد دوباره در خانه است.همه جا تاریک و خوشایند بود. ولی رفته رفته تاریک تر می شد و بالاخره تاریکی به حدی رسید که دیگر چیزی دیده نمی شد.
خنکی هوا را روی پوستش حس کرد. نفس عمیق و لذت بخشی کشید. بعد از مدت ها لبخندی واقعی روی لب هایش نشست.
میخواست چشم هایش را باز کند اما نمیخواست از این رویای شیرین بیرون بیاید.