پسری 12 ساله به نام مایک در اتاقش مشغول کتاب خواندن بود که ناگهان خواهرش با سر و صدا وارد اتاق شد و گفت :
- مایک میشه لپتاپتو بهم قرض بدی کار دارم
- باشه لپتاپم رو میزه برش دار ولی ماریا خواهشا مثل آدم بیا تو اتاقم
ماریاکه خواهر مایک بود لپتاپ را برداشت و رفت.
در همان لحظه که در اتاق بسته شد مادر مایک به او زنگ زد و همان لحظه که مایک گوشی را جواب داد مادرش با حالتی بسیار نارحت و گریان و با لکنت زبان گفت :
ما... مایک ... ام...... م ما ریا ه همین الان... تو..... کو کوچه ی... ام پراوت استریت.... کش... تصادف کرد.
اما مایک بیشتر از آنکه ناراحت شود ترسید چون آن کوچه دقیقا 1 ساعت با خانه ی آنها فاصله داشت.
5 ساعت بعد همه ی خانوادی آنها در حال خاکسپاری ماریا بودند که ناگهان مایک یک زن را با لباس سفید و مو های پریشانی که دور صورتش ریخته بود را دید. مایک با وحشت بسیار به سمت آن رفت ناگهان تمام صدا های آنجا متوقف تنها چیزی که مایک می توانست بشوند صدای قلبش بود که داشت به شدت می تپید همان طور که به سمت آن زن می رفت پاهایش بیشتر بر روی او سنگینی می کرد. دیگر نفس کشیدن برایش غیر ممکن شده بود. در همان زمان به آن زن رسید و دید او ماریا است. ماریا در حال نگاه کردن به قبر کسی است و روی آن قبر نوشته شده بود مایک.