داستان های کوتاه ترسناک : آخرین پیام

نویسنده: Maddy

ویلیام پسر 18 ساله ای بود که در دانشگاه کمبریج مشغول درس خواندن بود. ولی او غم زیادی را تحمل می کرد چونکه بهترین دوست او 4 ماه قبل در یک آتش سوزی کشته شد.
یک روز در خوابگاهی که در آن زندگی می کرد می کرد مشغول کار کردن روی یک پروژه ی دانشگاهی بود. در همان لحظه یک ایمیل برایش ارسال شده بود و پیام ایمیل این  بود : 
                                      
سلام ویلیام عزیز من لئو هستم بهترین دوست تو دوست دارم فردا ساعت چهار در پارک پشت دانشگاه ببینمت. فعلا تا اون موقع خداحافظ. 

در همان زمان ویلیام فکر می کند که این فقط یک شوخی است چون لئو همان دوستی است که ویلیام برایش عزادار است. اما وقتی که کلمه به کلمه ی آدرس ایمیل لئو را چک می کرد دید که واقعا خودش است و نکته ی جالب این است که لئو وقتی در خانه اش بود به دلیل نشتی گاز خانه اش آتش گرفت و تمام موبایل و لپتاپی که این حساب ایمیلش در آن بود آتش گرفته بود و او هرگز رمزش را به کسی نگفته بود. 
 در همین زمان ترس بر دلش افتاد دیگر حالش از قبل هم بدتر شده بود. از ترس همه چیز را تار می دید اما ویلیام مردی شجاع بود لپتاپش را برداشت و برای پاسخ به ایمیل لئو نوشت : 

سلام لئو ی عزیز خوشحالم که می خواهی مرا ببینی

ولی قبل از اینکه بخواهد ادامه ی پیامش بنویسد چنان قلبش به درد افتاد که قابل توصیف نیست. صدا دکمه های تایپ باعث سردردش شده بود و احساس سرما می کرد انگار که او را در یخچال گذاشته اند. بعد دوباره شروع کرد به نوشتن ادامه ی پیام : 

لئوی عزیز بهتر نیست که همین امروز هم رو ملاقات کنیم. 

کمتر از  5 ثانیه بعد لئو به پیامش جواب داد و گفت : 

چه بهتر ساعت 6 همدیگر رو کنار پارک دانشگاه ملاقات کنیم. خداحافظ. 

ترس ویلیام بیشتر شد انگار که لئو از قبل می دانسته که او می خواهد چی بگوید.

در ساعت 6 ویلیام با وحشت بسیار یک لباس مناسب پوشید در اتاقش را باز کرد و به سوی پارک رفت. 
با اینکه فقط اتاق او با پارک 10 دقیقه فاصله داشت ولی بنظر او انگار که ده قرن است که در حال پیاده روی است. 

بعد از 10 دقیقه بالاخره به آنجا رسید و در آنجا به دنبال کسی گشت اما هیچکس آنجا نبود. ناگهان سرش گیج رفت و وقتی تکانی به سرش داد چشم هایش سیاهی رفت و یک صدای خوفناک در مغزش شروع به حرف زدن کرد و گفت : 

برو.......... برو....... به سمت آن در........برو

ویلیام دیگر جرعت جلو رفتن نداشت برای همین چشم هایش را بست و به سمت مخالف آن در  پا به فرار گذاشت. خودش هم باورش نمی شد که انقدر سریع می دود انگار حتی نمی دانست که می دود. همین طور که می دوید از پارک خارج شد. دیگر توان دویدن نداشت برای همین وایستاد. وقتی چشم هایش را باز کرد دید هیچکس آنجا نیست. ولی آنجا یکی از شلوغ ترین مکان های انگلیس است. برای همین از قبل بیشتر ترسید. وقتی به دور و برش نگاهی کرد دید آینه ای در فاصله ی 10 متری او  است. و ویلیام مجبور است که به سمت آن برود چون جایی دیگری برای رفتن ندارد. وقتی به آینه نزدیک تر می شود در آن کسی را میبیند و وقتی بیشتر دقت می کند می فهمد که شخصی که در آینه بود لئو است. وقتی او را می بیند دیگر جرعت جلو رفتن ندارد.
قلبش تند می زند و پاهایش می لرزد. اما می داند جز جلو رفتن راه دیگری ندارد. پس به همین دلیل قدمی بلند بر می دارد و به آینه می رسد.

در همان زمان لئو به او نزدیک تر می شود و می گوید:
 سلام ویلیام .

ویلیام نفسش در سینه حبس می شود و چشم هایش سیاهی می رود. وقتی چشمش دوباره به حالت اول بر گشت دوباره نگاهی به آینه انداخت ولی دیگر خبری ار ویلیام نبود. در همان زمان قلب ویلیام از کار افتاد. ولی برای چند ثانیه قبل از مرگش توانست کسی که در آینه بود را ببیند و او کسی نبود جز عزراییل.

در کره ی زمین همه چیز به حالت عادی برگشت ولی دیگر ویلیامی وجود نداشت.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.