فرار

فرار از یتیم خانه : فرار

نویسنده: ABOLFAZLAAAA

باید امشب از اینجا فرار کنم ؛ اما با این پا ؟ با این دست ؟ غیر ممکنه بتونم . ولی باز باید شانس خودمو امتحان کنم . امشب از اینجا می زنم بیرون ...

فکر کنم نصف شبه . تا الان خودمو به خواب زده بودم . پتو رو آروم از روی صورتم کشیدم ، هیچ کس بیدار نبود . آروم بلند شدم و عصام رو با دست راستم برداشتم . من به طور مادر زاد دست چپ و پای راستمو ندارم . برای همین همه ی بچه ها به من می گن ناقص الخلقه . سرپرست یتیم خونه هم برای این که نمی تونم اونجا کاری کنم من رو تنبیه می کنه . اون قد نسبتا بلندی داره قیافشم به طور عجیبی وحشتناکه . دندون هاش کج و معوج ان ، یه جای سوختگی روی صورتشه و چشمای عجیبی داره . من رو میندازه توی یه انباری تاریک و نمور . گوشه ی انباری پر از تار عنکبوته و همیشه از سوسک و مارمولک و موش پره ‌. بخاطر همینه که می خوام از اینجا برم . می خوام برم تا بهشون ثابت کنم منم می تونم ، منم می تونم یه زندگی خوب داشته باشم .

آروم آروم به پنجره نزدیک شدم . عصام که به زمین می خوره کمی سرو صدا ایجاد می کنه ، ولی اونقدر نیست که کسی رو بیدار کنه . پنجره رو باز کردم و نسیمی به صورتم خورد که حالم رو کمی بهتر کرد . یه نگاه به ارتفاع انداختم ، نسبتا زیاده چون اینجا طبقه ی دومه . ولی یکم کاه و یونجه هم اون زیر ریخته بود . با خودم گفتم :《من نمی تونم بپرم ؛ ارتفاع خیلی زیاده . اگه بپرم نکنه که اون یکی پای سالمم ناقص بشه ...》اما دلم رو به دریا زدم . عصام رو انداختم پایین و خودم رو هم با همون یه دست از پنجره بالا کشیدم . می خواستم خودم رو برای پرش اماده کنم که یهو باد شدیدی شروع به وزیدن کرد . کمی گرد و خاک رفت توی چشم هام منم ناخواسته چشمام رو بستم ، یهو لغزیدم و دیدم روی زمین و هوا معلقم . با خودم گفتم دیگه آخرشه ، ولی افتادم روی کاه و یونجه ها و فقط یکم زخمی شدم . آروم عصام رو برداشتم و بلند شدم . یه صدای پا شنیدم ، گفت :《کسی اونجاست ؟》

منم همون موقع خودم رو زیر کاه و یونجه ها قایم کردم . اون رفت و با چراغ نفتی توی دستش برگشت . از یه حفره که لا به لای کاه و یونجه ها به وجود آمده بود نگاه می کردم .

رفت و پشت کالسکه رو گشت ؛ بعد هم داخل چاه آب رو یه نگاه انداخت ، داشت به طرف من میومد . با خودم گفتم چیکار کنم ولی از ترس سر جام خشکم زده بود . منم چشمام رو بستم . نمیدونم چرا ولی بستم . صدای پا نزدیک و نزدیک تر می شد تا به دوقدمی من رسید ، همون موقع صدای گریه ی یه بچه از طبقه ی اول بلند شد . طبقه ی اول برای بچه های ۱ تا ۳ سال بود . طبقه ی دوم هم که من بودم از ۳ تا ۱۳ سال . من کم کم ۱۳ سالم میشه که بعداز ۱۳ سالگی بچه ها رو منتقل می کنن یه جای دیگه . سرپرست یتیم خونه از قضیه بی خیال شد و رفت تا به بچه برسه . کم کم صدای پاش دور و دور تر شد ‌، منم یه نفس راحت کشیدم . عصام رو برداشتم و از زیر کاه و یونجه ها بیرون اومدم . احساس آزادی کردم ولی در یتیم خونه رو مقابلم دیدم. تواون لحظه برام مثل در زندان شده بود ...



ادامه دارد ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.