قسمت 1

ساعت چهار صبح

نویسنده: Mo_y_gosfandy

 هوای خنکی که از بیرون پنجره به داخل اتاق میوزید اجازه داد تا نفسی تازه بکشم.
همه خواب بودن،تمام شهر اما...اما من و اون بیدار بودیم.
من یاری میخواستم و اون یاوری.
من هم صحبتی میخواستم و اون همنشینی. پنجره رو بیشتر باز کردم تا بتونم بهتر ببینمش
الان پنجره رو به قدری باز کردم که باد این جسارت رو پذیرفت تا پرده های اتاقم را به رقص درارد.
روی زمین زیر پنجره نشستم و شروع به نوشتن کردم :
آسمان چون دل مردم شد سیاه         شمع را درخشاندم حتی به اشتباه 
ستاره بر سیاهی برد پناه                او درخشید و آسمان شد پناهگاه 
آسمان بر پلیدیه عمق چاه           حال خود نورافکنی شد بی گناه
 با ستاره تا صبح حرفش به راه      میشندیم حرفشان که صبحگاه
 نور سر داد و آن آسمان پر تباه       یکباره شد کلبه ی ابر بی پناه
 آن شب که پوشیده بود رخت سیاه        ستاره را کرد نوری دلخواه
 او رفت و ستاره در یک نگاه          چشمک زد و هر چشمکش جانکاه 
دیگر نمیدانستم باید چطور بنویسم....همیشه اشعرام یک کلمه رو بین خط های کاغذم گم میکنند
نفس عمیقی کشیدم و روی زمین رو به پنجره دراز کشیدم
اون باد رقصان این بار کاغذ های دفترم را ورق زد
و بر یکی از اشعارم دست از رقصاندن کاغذ ها کشید و آرام نشست.پوزخندی زدم و گفتم:
(خوب اسمت قشنگه توی خیلی از شعرام ازش استفاده کردم) 
و باد دوباره رقصید و کاغذ هارا رقصاند.
 (نظرت چیه امشب بقیه ی کتابمون رو بخونیم)
 همانطور که به او خیره شده بودم اول چشمانم و بعد بر لب هایم لبخندی نشست.
 (کجا بودم صفحه ی چند و داشتم برات میخوندم) 
شروع کردم به خواندن...او بیشتر از هرکسی میتوانست به صدایم گوش دهد.
اما کمتر از هرکسی به صدایم جوابی میداد.
فقط تا دم صبح میدرخشید.
اصلا متوجه گذشت زمان نبودم.فقط با صدای بلند کلمات نوشته شده بر کاغذ را به زبانم میکشاندم.
تا رسیدم به کلمه ی آخر. 
خواندم و باد را خواباندم و او را بگوش کردم.
با سکوتی به درخشش خیره شدم
 (من... من اصلا متوجه نشدم کی این همه زمان گذشت)
صدای پرنده ها...اون ها هر بار بین رقص باد و حرف من شروع میکردند به صدا کردن هم
 آی تو بیدار شو از خواب آی پاشو از رخت خواب... صدای اون ها به معنی خداحافظی بود دردناک نبود و زیبا بود.
 هر خداحافظی درودی دارد و هر درود بدرودی . با صدای هر پرنده غم اندوهی درنده رفت به خواب
به پا خواست خورشید از گوشه ی چشم،خواند بر همه شهر از مهر و عشق
به پایان داد قصه ی کوتاهم که هر شب شاد تر از مجلس بَزم در آنم
 بله همین بود داستان کوتاهم 
داستان حرف خفته با ستاره 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.