جرقه ی عشق در بهشت : قسمت اول

نویسنده: fershtebahador0

چشم هایم را باز کردم . خورشید چشانم را اذیت کرد . سرجایم نشستم ،‌ از پنجره بیرون را تماشا کردم . پنجره رو باز کردم ، یک نفس عمیقی کشیدم . به قطرات باران دیشب نگاه کردم ، که هر کدام از آنها به آرامی از روی برگ ها سر می خوردند و به زمین می افتادند . بوی نم باران بینی ام را نوازش کرد . از جایم برخواستم و برای رفتن به دانشگاه حاظر شدم ... همراه با کوله ام از اتاق خارج شدم . سکوت عجیبی خانه را فرا گرفته بود. پله ها را طی کردم . صدای پدر و مادر از آشپزخانه می آمد ، به سمت آشپزخانه قدم برداشتم . با خانواده ام احوال پرسی کردم و از خانه خارج شدم .




نسیم خنکی به صورتم سیلی زد . به گنجشکان که دسته دسته هم را دنبال می کردند نگریستم .




به ساعت مچی ام نگاهی انداختم .دیرم شده بود . به سمت دانشگاه پا تند کردم .




از در ورودی دانشگاه وارد شدم . دختران و پسرانی که گوشه گوشه ی حیاط ایستاده اند را تماشا کردم . از دور دخترها را که با عجله به سمت من می آمدند را دیدم .




آیناز در حالی که نفس نفس میزد بهم توپید :




_چرا اینقدر دیر کردی دختر ، زیر پاهامون علف سبز شد .




آنها را به جلو هل دادم و گفتم :




_ خواب موندم ، یالا زود بریم .




باهم به سوی کلاس هم قدم شدیم ، وارد کلاس شدیم .




هر کدام از ما روی یک صندلی ردیف آخری نشستیم . از بدع ورود ما به دانشگاه دخترا گرم صحبت بودند .




شیدا خطاب به ما گفت :




_ راستی دخترا استاد ریاضیات رو عوض کردند .




آوا با  ناراحتی و قیافه ای پکر رو به شیدا کرد :




_ای بابا چرا ؟ اونکه استاد خیلی خوبی بود .




خودمم خبر ندارم من از دخترا شنیدم ، میگن خیلی خوش تیپِ !دوست دارم ببینمش.




صورتم را جمع کردم و رو به شیدا توپیدم :




_ بابا مرد بیچاره رو ول کن ، چیکارش داری ؟




آیناز با خنده رو به من کرد و گفت :




_ باز رفت بالا منبر ، بچه مثبت کی بودی تو ؟




همه خندیدیم و گفتم : تو . استاد وارد کلاس شد و سکوت بر فضا حکم فرما شد........ با یک خسته نباشید ، استاد کلاس را ترک کرد . از کلاس خارج شدیم .سالن نسبتاً به زمان ورودمون شلوغ تر بود . طبق معمول به طرف کافه گام برداشتیم .وارد کافه که شدیم با انبوهی از دانشجو که در حال محاوره و اختلاط بودند مواجه شدیم . بر روی میز چهار نفره ای که در گوشه ای قرار داشت نشستیم . سفارش چهار تا قهوه دادیم .




آیناز با اشتیاق رو به ما کرد :




_دخترا نظرتون چیه بعد از کلاسا بریم دور دور ؟




پسرکی جوان همراه با یک سینی که چهار عدد قهوه داشت بر روی میز قرار داد . دلارام زیر لب تشکری کرد . پس از رفتن پسرک ، سپیده خطاب به آیناز گفت:




-خب کجا بریم ؟




دخترا هر کدام لیوان قهوه ای را برداشتند .در حالی که لیوانم را بر روی میز قرار می دادم گفتم :




-بریم پارک جنگلی؟




آیناز به تایید حرف من جلو امد:




-راست میگه خیلی وقته که نرفتیم پارک .




دلارام لیوانش را در دست گرفت و از جا برخواست وگفت :




-بعد از کلاسا میریم پارک ، حالا عجله کنید کلاسمون شروع شد .




قهوه و کوله ام را برداشتم و همراه با دخترا از کافه خارج شدم . قهوه را مزه مزه کردم ، تلخ بود ولی دوست داشتنی.....در بغل راننده را باز کردم و سوار ماشین شدم . کوله رو روی پاهایم قرار دادم . نگاهی از آیینه به دخترا انداختم ، که سر انتخاب آهنگ بحث می کردند . سپیده ماشین را روشن کرد و به سوی پارک حرکت کرد . بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم . هر چهار نفرمون از ماشین پیاده شدیم . شیدا سویچ ماشین رو زد و شانه به شانه ی هم به محل همیشه گیمون روانه شدیم. دخترا بر روی صندلی نشستند . بالا سر آنها ایستاده بودم :




-دخترا من برم بستنی بگیرم بیام .




سپیده سرش را بلند کرد و گفت:




-میخوای باهات بیام؟




_نه لازم نیس همینجاس خودم میرم .




سر تکان داد . از آنها دور شدم .جای آرامش بخشی بود . اغلب اوقات منو دخترا برای تفریح به اینجا می ایم. به مغازه رسیدم . هیچ مشتری نداشت ، وارد شدم . مردی میانسال با موهای جونگدمی و با لحنی پدرانه گفت:




_خوش امدی دخترم ، بفرما؟




لبخندی زدم و سفارش چهارتا بستنی رو دادم .هزینه رو پرداخت کردم . یک سینی پلاستیکی مربعی شکل که در آن چهارتا کاسه بستنی بود ، را به دستم داد . تشکری کردم و عقب گرد شدم ، که سرم به جسمی اثابت کرد . سینی از دستم رها شد و دستی آن را در هوا و آسمان گرفت ، سرم را بلند کردم و به دو تیله ی عسلی که فاصله چندانی با من نداشت نگریستم.




گویی که من فارق از آدم و عالم خیره به آن تیله های عسلی بودم .مرد چندین بار مرا صدا زد تا به خود آمدم.




_خانم ، خانم محترم حالتون خوبه ؟




_بله بله عذر میخوام .




چند قدم از او دور شدم و سینی را از دستش گرفتم . که صدای مردانه اش بند دلم را پاره کرد




_خواهش می کنم ، مشکلی نیست.




بدون هیچ حرفی از مغازه خارج شدم . قلبم سعی داشت قفسه ی سینم را بشکافد و خارج شود .با نفس های عمیق هوا را وارد ریه هایم می کردم . چرا من اینطوری شدم ؟ این چه حالیه ؟ نگاهی به شانه های پهن و عریض آن مرد ، که در بلوز سفید رنگ اسپورت ، عضله و بازوهایش را نشان می داد ، انداختم . به خودم نهیب زدم و به سمت دخترا حرکت کردم . بر روی صندلی چوبی نشسته و گرم صحبت بودند . آیناز مرا دید . سینی را به دستش دادم.





_این چه حالیه ؟دختر چرا رنگت پریدِ؟




سپیده از جا برخواست و مرا سرجایش نشاند ، با لحن خنده و شوخی گفت:




_ اگر بستنی ها گرون شدند بگو برم خودم حساب کنم .




هر سه همزمان بهش توپیدیم:




_سپیده




ماجرا را از اول تا آخر برای دخترها تعریف کردم . سپیده با ذوق از جایش پرید و گفت:




_میخوام برم ببینمش شاید نظرش رو جلب کردم




_پسری که من دیدم مطمئنم کلی دوست دختر داره بهت حتی یک نظرم نمیکنه.بستنی ها آب شدند بخورید.




کاسه ی بستنی را از سینی برداشتم . اولین قاشق را در دهانم گذاشتم ، شیرینی بستنی جون تازه ای بهم داد.




پس از خوردن بستنی ها با دخترا قدم زدیم و درد دل کردیم .




..............خش خش برگ های پاییزی زیر پاهایم ، آرامش را به وجودم تزریق می کرد .صدای پیامک گوشی موبایلم مرا از عالم هپروت بیرون آورد.پیامکی از آیناز دریافت کرده بودم(استاد جدید ریاضیات امد چند دقیقه ی دیگه کلاس شروع میشه خودتو برسون)




گوشی موبایلم را در جیبم سوق دادم . نگاهی به اطراف انداختم ، پرنده هم پر نمی زد . لبخندی زدم و با دو مسیر دانشگاه را طی کردم . وارد حیاط شدم . صدای دلارام را از پشت سرم که مرا صدا می زد شنیدم سرم را برگرداندم . که سرم به جسمی برخورد کرد و کل کتاب هایم نقش بر زمین شد. قصد داشتم آن شخص و آبااجدادش رو مورد عنایت قرار دهم ، که با دیدن دو تیله ی عسلی برای بار دوم مکان و زمانم رو گم کردم . مرد به صورتم دقیق نگاه کرد و با لحن و قیافه ای حق به جانب گفت:




_شما همیشه با سر میرید تو سینه ی بقیه ؟




اخم کردم . کتاب هایم را از زمین برداشتم و کتابی را که در دست داشت به سوی من گرفت .کتاب را از دستش گرفتم .




_به من ربطی نداره شمایید که جلوی خودتون رو نگاه نمی کنید .




فرصت صحبت کردن را ازش دریغ کردم و از کنارش گذشتم .




اینجا چیکار میکنه؟ ممکنه که دانشجو باشه؟ چرا من تابه حال ندیدِ بودمش؟ متوجه نگاه سنگین دانشجوهایی که در حیاط بودند ، شدم. ولی اعتنایی نکردم. وارد کلاس شدم . بر روی صندلی نشستم. دخترها که انگار پشت سر من آمدِ بودند .وارد شدند . بدون هیچ سلامی به آنها گفتم:




_این همون مردی هستش که من تو پارک دیدم .




سپیده با تعجب گفت:




_میدونی این شخص کیه؟ این همون استاد ریاضیاتِ.




مات و مبهوت بهش نگاه می کردم.ای وای ابروم جلوی مردی رفت.دستم را محکم بر پیشانی بخت برگشته ام کوبیدم . شانس قشنگم را مورد عنایت قرار دادم. آیناز دستش را روی شونه ام قرار داد وگفت:




_همه تو حیاط داشتند نگاتون می کردند . دخترهای دانشگاه به بهونه های مختلفی سعی داشتند با استاد هم صحبت بشند . ولی تو هنوز نیومدِ برای بار دوم بهش با کله رفتی تو ..




استاد وارد کلاس شد .دخترا نشستند. سکوت کلاس را فرا گرفت . کیف سامسونیتش را روی میز قرار داد و رو به ما کرد:




_سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشِ . خودمو معرفی می کنم ، بندِ استاد امینی ، دبیر ریاضیات شما هستم .




دستم را زیر چانه ام قرار دادم و خیرِ به حرکات و حرف هایش بودم . این حال را بیشتر دخترهای موجود در کلاس داشتند. اغلب دخترها به بهانه های مختلف با او هم صحبت می شوند ، به امید اینکه شاید به آنها نظری بکند . ولی خیر کارساز نبود . آدم بسیار متکبر و مغروری بود . گه گاهی به هم نگاهی می انداختیم . ولی زود نگاهم را میدزدیم . ساعت کلاس تمام شد . با عجله کتاب هایم را جمع کردم و کلاس را ترک کردم . دخترها امدن و باهم از سالن خارج شدیم. دلارام گفت:




_دخترهای کلاس رو دیدید؟ از کار نخ دادن گذشتند، دارند کیلو کیلو طناب میدن به طرف .




سپیده خطاب به دلارام گفت:




_ولشون کن بابا.




چندین هفته به این منوال گذشت .

متن خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.