چندین هفته به این منوال گذشت . منو آقای خودشیفته چندین بار دعوا کردیم . باهم سر جنگ و جدال داشتیم . چند روز پیش مقابل تمام دانشجوهای کلاس بهم زیر پا زد . یک دعوای لفظی حسابی به راه افتاد .
چندین بار نمره ی ریاضیات رو کم می کرد ، در حالی که تمامی نمراتم کامل بود.باهام سر لج افتادِ. اما اگر من آیدا باشم ، نشونش میدم در افتادن با من یعنی چی. سیم کوچکی که با خود اوردِ بودم را از جیبم در اوردم و در دستم مشت کردم .از در دانشگاه خارج شدم. به اطراف نگاهی انداختم، پرنده پر نمی زد. دوربینی در کار نبود.به سوی ماشین آقای خودشیفته رفتم .محض اطمینان اطراف را برای بار دوم رصد کردم . تیزی سیم را بر روی بدنه ی ماشین شاسی بلند سیاه رنگش کشیدم . از دور نگاهی رضایت مندانه به شاهکار هنریم انداختم . وارد دانشگاه شدم و به سمت کافه راه افتادم .دانشجوها در حال صحبت و گفتگو بودند. دخترها را دیدم به سوی آنها گام برداشتم . صندلی را جلو کشیدم و نشستم . دخترها با نگاهی کنجکاوانه به صورتم خیرِ شدِ بودند.
_جانم چی شده ؟
دلارام با حالتی متفکرانه گفت:
_من این نگاه و لبخند رو میشناسم، چی کار کردی ؟
لبخند زدم و گفتم:
_کار خاصی نکردم ، فقط ممکنه یک خش کوچیکی به یک ماشینی زدِ باشم.
دلارام که به صندلی تکیه داد بود تکیه اش را از صندلی گرفت و با لحنی شتاب زده گفت:
_واقعا این کارو کردی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. شیدا با لحنی تاسف بار گفت:
_باز شروع شد .
_ربطی به من نداره ، میتونست سر به سر من نذاره.
آیناز گفت:
_امیدوارم آخر این مسئله ختم به خیر بشه.
_میشه خواهر من ، میشه. میگم دخترا نظرتون چیه بریم شهر بازی؟
سپیده با ذوق گفت:
_اره بریم ، منم ماشین میگیرم میام دنبالتون .
_باشه .
دوست داشتم در دانشگاه بمانم و چهره ی اقای خودشیفته را که با غضب به ماشینش نگاه کند رو ببینیم ولی باید برمی گشتم خانه . در را باز کردم و با صدای بلندی گفتم :
_سلام سلام ، خوشکلتون امد.
مامانم با خوش رویی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_خوش امدی عزیزم خسته نباشی.
_زنده باشی فاطمه سلطان . نهارمون چیه؟
_قورمه سبزی
_دست گلت درد نکنه
_نوش جونت گلم برو لباسات عوض کن ، بیا .
_چشم..............از ماشین پیاده شدیم . چهارتامون با لباس های ست شانه به شانه ی هم وارد شهر بازی شدیم .سنگینی نگاه آدم ها اطرافمون رو به راحتی احساس می کردم . به سوی چرخ فلک گام برداشتیم. آیناز چهار بلیط گرفت و سوار شدیم . کابین اروم اروم به بالا می رفت . خیلی لذت بخش بود.
دلارام گوشی موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:
_یک عکس بگیریم.
کنار یکدیگر نشستیم و رو به دوربین لبخند زدیم ، سپیده گفت:بادمجون.
خندندیم و عکس گرفته شد. از بالای کابین پایین را تماشا کردم .مردم در حال رفت و آمد بودند .انگار شخص آشنایی اون پایین بود. خطاب به دخترا گفتم :
_اون خود شیفته نیست؟
دخترا پایین را نگاه کردند :چرا خودشِ. اینجا چی کار می کنه؟
_یکی دیگه هم کنارشِ.
آیناز با لحنی فرمایشی گفت:
_رفتید پایین ،حتی یک نظرم بهش نمی کنید . اوکی؟
_باشه ، دخترا بریم یه چیزی بخوریم .
دخترا حرف دلارام را تایید کردند و از کابین خارج شدیم. به سوی کافه ی کوچکی که در گوشه شهربازی قرار داشت به راه افتادیم .
از چند متری آقای خودشیفته رد شدیم .سنگینی نگاهش را احساس می کردم . ولی اهمیتی قائل نشدم . دخترا بر روی صندلی های فضای بازِ کافه نشستند .
_دخترا نگاهش کردید؟سپیده کلامم با تو نگاه که نکردی؟
_نه باور کن نگاه نکردم .
دخترا به پشت سرم نگاه می کردند . آیناز با دندان های کلید شدِ گفت:
_داره میاد آیدا ، خودتو آماده کن .
چشم هایم را بر روی هم قرار دادم . آهسته عقب گرد کردم . مانند شیر وحشی که به سوی طعمه اش حمله ور می شد . به سمت من می آمد .مقابلم با چهره ای عبوس و غضبناک ایستاد . با لبخند حرص دراری گفتم:
_به به آقای امینی ، شما کجا اینجا کجا ؟
خودشیفته با غضب غرید :
_کار تو بود ؟
نگاهم به مردی چهارشونه که پشت سرش ایستادِ بود انداختم . از لحاظ ظاهری شباهت کمی به هم داشتند . خودم را به اون راه زدم و با تعجب گفتم :
_ببخشید ،چی کار من بود؟
_طفره نرو خانم فرهادی ، میدونم تو اون کار کردی .
با تعجب ظاهری گفتم :
_شما حالتون خوبه؟اصلا معلوم هست دارید چی میگید ؟
باغضب غرید :
_ روی پیشونی من نوشتند احمق؟
با بی خیالی چشانم را در کاسه چرخاندم و گفتم :
_نمیدونم شاید ، بستگی داره خودتون چی در آیینه می بینید .
از صورت تا گردن قرمز شدِ بود .
_من اون زبونتو برات می برم
با خونسردی کامل که قشنگ بر روی اعصابش پیاده روی می کردم :
_اگر مردشید، بفرمایید.
_نشونت میدم.
_بی صبرانه منتظرم آقای امینی.
یک چشم غره ای خیلی عمیق کرد که مو به تنم سیخ شد ولی نقاب بی تفاوتی را بر روی صورتم زدم . نگاهی به دخترا انداخت و رفت . همراه با مردی که پشت سرش قرار داشت رفت . خودشیفته کمی از او چهارشونه تر بود .هر دو شانه به شانه ی هم از ما دور شدند . آیناز سر تکان داد و با قیافه ای پکر گفت:
_تحت تاثیر قرار گرفتم .
آریا
از دانشگاه خارج شدم . به سوی ماشین حرکت کردم . چشام سوسو می زند ، چیزی که میدیدم را باور نمی کردم . کی جرعت همچین کاری رو داره .با عصبانیت سوار ماشین شدم . به سوی خانه روانه شدم . در را با ریموت باز کردم و ماشین را در حیاط پارک کردم . دود را که از گوشم خارج می شد احساس می کردم . با اخم و عصبانیت از ماشین پیاده شدم . وارد سالن شدم . آرتا بر روی مبل سه نفره ای که در سالن قرار داشت ، دراز کشیدِ بود . با دیدن من گفت:
_چی شدِ داداش ؟ باز سگرمه هات تو هم رفتن ؟
با اخم بر روی مبل دو نفره ای که رو به روی مبل سه نفره قرار داشت نشستم .
_یکی رو ماشینم خط انداختِ.
آرتا از جایش خیز برداشت و دستانش رو تکیه گاه بدنش کرد و گفت :
_واقعا ! این ماشین جدیدِ؟
سرم را به نشانه ی اره تکان دادم . ادامه داد:
_بابا هر کی هست ایول داره چه جرعتی
بهش توپیدم :آرتا
به خودش آمد و به تته پته افتاد:
_ام چیزِ خب میدونی چیزِ این آدم مورد تقدیر چطور جرعت کرد همچین کاری بکنه ؟
از جایم برخواستم که به اتاقم برم ، رو به آرتا گفتم :
_گمشو از جلو چشام .
_حالا وایسا قهر نکن ، یکی از رفقام تو کار لوازم یدکی ماشینِ با یه ماژیک کارتو راه می اندازه .
_واقعا پس بریم . کجا شدِ؟
آرتا از جایش برخواست و گفت :شهربازی
هر دو به سوی شهر بازی روانه شدیم ... ماشین را پارک کردم و هر دو پیاده شدیم. به سوی شهر بازی گام برداشتیم آرتا وارد یک مغازه ای شد . پشت سرش وارد شدم . کسی نبود .
_داش ممد کجایی؟
مردی با بالابر پایین آمد و با دیدن آرتا لبخندی پهنای صورتش را فرا گرفت و گفت:
_به به داداش آرتا ، چه عجب راه گم کردی ؟
رو به من سر تکان داد و منم همانند او سر تکان دادم .
_اینطوری نگو دیگه بخدا خجالت زدم می کنی .
_این چه حرفیه داداش.
_ولله کارم بهت گیرِ داداش.
_خیرِ؟
آرتا رو به من کرد و گفت:
_یه قلم واسه خان داداشمون میخواستم رو ماشینش خط انداختن.
_حلِ چشاتِ شب میدم رفیقم برات بیارِ.
_دمت گرم .
از مغازه خارج شدیم . آرتا دستش را روی شانه ام قرار داد و گفت:
_دیدی؟حل شد اینقدر حرص و جوش نخور پوستت چروک میشه.
چشم غره ای برای آرتا رفتم که ساکت شد . سرم را برگرداندم . این دخترِی زبون دراز اینجا چیکار می کنه؟ چرا هر جا برم باید این کله شق رو ببینم ؟نکنِ که این دخترِ .. اره کار خودشِ . با عصبانیت به سویش گام برداشتم . دعوای لفظی راه انداختیم. با خونسردی تمام بر روی اعصابم رژِ می رفت . من و آرتا از شهربازی خارج شدیم . آرتا رو به من کرد و گفت:
_داداش این دخترِ کیِ؟چرا باهم لجید؟
_این دختر زبون دراز همون کسیِ که رو ماشینِ من خط انداخت.
آرتا با تعجب و رگه هایی از خنده که در صدایش مشهود بود گفت:
_شوخی می کنی؟
_من با تو شوخی دارم ؟
آرتا با همان لحن ادامه داد:
_یعنی یک دختر تونستِ با آقا آریا در بیوفته؟
_بخواد هم نمی تونه با من در بیوفته .منم منبعد مثل خودش بازی می کنم .
_اصلا این کی هست؟
_یکی از دانشجوهامِ. طوری قیافه میگیره که انگار کشته مردشم.
_چی؟یعنی دخترِ بهت بی محلی کردِ؟
_بی محلی چیِ؟این دختر از خودراضیِ سعی می کنه منو ندید بگیرِ.اما نمی تونه.
_چی؟ من الان درست شنیدم ؟بوم بوم بوم خبر!
آرتا دستش را بالا آورد و ادای گوینده های اخبار را در اورد و گفت:
_یک دختر دانشجویی ، برای اولین در زندگی ۲۵ ساله ی آریا امینی به او بی محلی کردِ. و در اندیشه ی جلب نظر کردن او نبودِ.
اعصابم خراب بود ولی از حرفای آرتا خندم گرفتِ بود.
_آرتا خفه شو تا خفت نکردم.
آرتا دستش را زیر چانه اش زد و با لحنی مشکوکانه گفت:
_پس برای همین باهاش رو دنده ی لج افتادی؟
_آرتا خیلی داری چرت و پرت میگی . میدونستی؟ بیا بریم.
_من نمیام داداش تو برو .
لبخند شیطنت آمیزی زد . بهش توپیدم :
_نه آرتا سر به سر این دخترها نزار .
_خیالت تخت داداش ،حواسم به عشقت هست.
با تعجب نگاهش کردم .
_چی میگی کدوم عشق؟
_دختر زبون دراز دیگه.
_آرتا از رفقای اون دختر دوری کن . درضمن اون دختر هیچ ربطی به من نداره ، حتی اگه منو اون آخرین نفرات روی زمین باشیم ، این اتفاق غیرممکنه.
<!--/data/user/0/com.samsung.android.app.notes/files/clipdata/clipdata_bodytext_230407_013050_663.sdocx-->