ساعت ها در اتاقم،با صدای توی مغزم تنهایم و این تنهاییِ همراه با او، درد دارد.
ساعت ها کناره تختم افتاده ام و این افتادن بدون هیچ انگیزه ،زخم دارد.
ساعت ها روبهرویه آینه فحش و فضیحت خورده ام ،سوز دارد.
ساعت ها بر دیوار اتاق خیره شدم ،سکوتِ دیوار غم دارد.
میخواهم این مرز را بشکنم،
مرز بین من و این حرفها ی مغزم.
مرز بین من و این در .
مرز بین من و دنیا.
مرز بین دلها .
هرچه کردم نشد،حرف زدم، گوشکردم، اشک ریختم محکم شد.
خوابیدم ، رقصیدم ،خندیدم،بدتر شد.
مرز بین من و این دنیا کلیدی دارد،چون پنجره ی اتاقم.
از داخلِ اتاق نگاهش میکنم زیباست ، آسمانش آبی است و لکه های ابر خال صورتش،درختانش سبز است شکوفه ی گل اشک شوقش، پرنده هایش سرحال و آوازشان تضمینی ست؛
اما پنجره را که باز کنم،بوی دود و ماشین است.
صدای فریاد یک فرد است.
پرنده فراری از گربس.
پای درخت پر از اندوه است.
آسمان پر از اشک است.
هوا پر از سرما و سوز است.
ببند پنجره را فایده ندارد ازین به راه دل چاره ندارد.
خلاصه که کلیدش ، حال دور است ، به خاطر نمیاورم کجاست گمش کردم ،همچون مرز بین من و دنیا ،من و حرفها ،من و لبخندها،من و آدم ها ؛نیست کلیدش نیست گمش کردم.
هرچه کلید های بیشتری را امتحان میکنم محکم تر میشود.
نه نیست این هم کلیدش نیست این کار فقط قفل پنجره ام را مقاوم تر میکند و همینطور مرز دور قلبم را...