بی جنایت با مکافات!؟ :        فصل اول 

نویسنده: arman14021402

صدای بی سیم :الو ...الووو نیروی پشتیبانی می خوام ... بنگ(صدای گلوله) آخ ...آی........

۱۷ساعت بعد تهران‌...

علی : الو ممد چرا در این پاساژ بستس مگه لباس فروشی ای تو نی 
 
محمد: خو گفتم عجله نکن کدوم گاوی ۵ صبح میره دم پاساژ دنبال لباس 

علی : حاجی من که بخواطر لباس نیومدم فروشنده هرو ندیدی چه چیزی بود 

محمد : ای خاک تو سر هیزت کنن بد بخت

علی : من می مونم تا باز شه خدافظ...‌.
۱ ساعت بعد 

علی :حاجی چرا در پاساژ و  باز نمی کنن هر روز صبح این موقع بازه .

سپس علی از دیوار پاساژ بالا رفت و از پنجره رفت توی پاساژ لامپ یکی از مغازه ها روشن بود علی به سمت آن رفت وارد مغازه شد و مردی با نشان پلیس با دو تیر داخل قلب آنجا کشته شده بود ..
۱۵ دقیقه قبل

محمد : ای خاک تو سر این علی هنوزم دم پاساژ منتظره اونه می رم دنبالش سپس محمد یک تاکسی گرفت و به سمت پاساژ رفت دید پاساژ باز نشده و دوباره مثل علی وارد پاساژ شد علی را دید و به سمت آن رفت .

زمان حال 

محمد : علی این چیه رو زمین 
علی : آدمه دیگه کوری ؟
محمد : کشتیش؟؟
علی : چرا زر میزنی مگه من اسلحه دارم ؟ 
محمد : آها منطقیه، ببین زندس ؟
علی به سمت مرد رفت و نبضش را گرفت او مرده بود 
علی گفت : یارو مرده سپس هفت تیر بغل جنازه را برداشت و گفت : با این کشتنش. ناگهان در پاساژ شکسته شد و پلیس ها آمدند و تنها  چیزی که دیدند دو نفر اسلحه به دست و یک جنازه پلیس بود ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.