بی جنایت با مکافات!؟ : فصل اول
1
23
0
3
صدای بی سیم :الو ...الووو نیروی پشتیبانی می خوام ... بنگ(صدای گلوله) آخ ...آی........
۱۷ساعت بعد تهران...
علی : الو ممد چرا در این پاساژ بستس مگه لباس فروشی ای تو نی
محمد: خو گفتم عجله نکن کدوم گاوی ۵ صبح میره دم پاساژ دنبال لباس
علی : حاجی من که بخواطر لباس نیومدم فروشنده هرو ندیدی چه چیزی بود
محمد : ای خاک تو سر هیزت کنن بد بخت
علی : من می مونم تا باز شه خدافظ....
۱ ساعت بعد
علی :حاجی چرا در پاساژ و باز نمی کنن هر روز صبح این موقع بازه .
سپس علی از دیوار پاساژ بالا رفت و از پنجره رفت توی پاساژ لامپ یکی از مغازه ها روشن بود علی به سمت آن رفت وارد مغازه شد و مردی با نشان پلیس با دو تیر داخل قلب آنجا کشته شده بود ..
۱۵ دقیقه قبل
محمد : ای خاک تو سر این علی هنوزم دم پاساژ منتظره اونه می رم دنبالش سپس محمد یک تاکسی گرفت و به سمت پاساژ رفت دید پاساژ باز نشده و دوباره مثل علی وارد پاساژ شد علی را دید و به سمت آن رفت .
زمان حال
محمد : علی این چیه رو زمین
علی : آدمه دیگه کوری ؟
محمد : کشتیش؟؟
علی : چرا زر میزنی مگه من اسلحه دارم ؟
محمد : آها منطقیه، ببین زندس ؟
علی به سمت مرد رفت و نبضش را گرفت او مرده بود
علی گفت : یارو مرده سپس هفت تیر بغل جنازه را برداشت و گفت : با این کشتنش. ناگهان در پاساژ شکسته شد و پلیس ها آمدند و تنها چیزی که دیدند دو نفر اسلحه به دست و یک جنازه پلیس بود ...
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳