دوباره به بن بست خورد! کارنین راز دار ترین آدمی بود که میشناخت. آدم نبود ... یک صندوق فلزی چفت و بست شده بود! حتماً از همان رازهای بزرگ و دردسر ساز را پیش خودش داشت. وگرنه این حجم از حفاظت و قفل و بند، غیر طبیعی بود!
روی تختش نشست. آن شب از همان شبهایی بود که تمامی نداشت.
- واقعاً چرا؟ با کلی مکافات و دسردسر یه روز رو شب میکنی و بعدش دوباره یه روز دیگه شروع میشه؟؟ این اصلا عادلانه نیست!
چه چیزی توی دنیا عادلانهست که این یکی هم بخواهد عادلانه باشد؟ مقام؟ ثروت؟ اسم و رسم؟ فاصله طبقاتی؟ زیبایی؟ یا نژاد؟ هیچکدام از اینها عادلانه بین آدمها تقسیم نشده اند. از نظر کسانی که سهم زیادی برده اند، کسی اعتراضی به این بی عدالتی ندارد، ولی چه بسا کسانی که در عمق زندگیشان، این بی عدالتی را فریاد میزنند و هیچ کس جز خودشان صدایشان را نمیشنود.
چشمهایش داشتند سنگینتر میشدند که صدای تقتق در چوبی اتاقش را شنید. حتماً دوباره گاردین بود. هیچوقت از آن گربهی خپل و پشمالو خوشش نمیآمد فقط میتوانست کتابها را از پایین بیندازد و قفسهها را بشکند. ترجیح میداد شبها کنار کتابهایی که یکبهیک رویش دستمال کشیده و تمیزشان کرده بود بخوابد، نه کتابها رویشان پر از تار موهای بلند و طلایی گربه است.
شاید هم کارنین بود؟ نه، کارنین هیچوقت این موقعها در نمیزد. یعنی اصلاً بیدار نبود که بخواهد بیاید و در بزند.
دوباره صدای تقتق در زدن را شنید. سه بار پشتسرهم. پتویش را کنار زد و در را باز کرد.
- وای ...! یه شوخی دیگه؟ چرا کسی درک نمی کنه بیرون اومدن از زیر پتو، اونم ساعت سه شب چقدر سخته؟
اینسا همچنان به فضای خالی پشت در زلزده بود که در را بست.
تق! تق! تق!
- نه دیگه باز نمیکنم!
تق! تق! تق!
- ای خداااا!
اینسا دوباره برگشت و در را باز کرد. به راهروی خالی نگاه کرد.خیلی زود بهطرف اتاق کارنین رفت. در را آرام باز کرد. کارنین توی تختش بود.
- امیدوارم گاردین بوده باشه! دلم نمیخواد به چیزای دیگه فکر کنم!!
همانطور که در اتاق کارنین را باز کرده بود، دوباره بست. به طرف اتاقش رفت. گاردین قبل از اینسا، داخل اتاق دوید. اینسا خودش را توی تختش انداخت: «فکر نمیکنم دوباره خوابم ببره! همش تقصیر توئه گاردین! اصلاً تو از کی اینجایی؟!»
اگر گاردین میتوانست حرف بزند، قطعاً میگفت: «از اون موقع که تو دو سالت بود!» ولی فقط گوشه تخت اینسا، لم داد و به دیوار زل زد.
تق! تق! تق!
اینسا گوشه تختش نشست و گاردین را توی بغلش گرفت: «از اولشم گفتم ... اینجور چیزا اصلا وجود ندارن! وای دیوونه شدم! واقعاً چهارده سالمه دارم با یه گربه صحبت میکنم؟!»
تق!
- اشتباه کردم! حرف زدن با گربهها اصلاً احمقانه نیست!
قبل از اینکه دوباره صدای تق تق در را بشنود، به سمت اتاق کارنین دوید. میخواست در را باز کند که منصرف شد.
- اگه یه چیز معمولی بوده باشه چی؟ اونوقت ضایع میشم که!
در کارگاه کارنین باز بود. همینطور پنجره اتاقش. کارنین همیشه میگفت: «هیچی به کتابها امان نمیده. همهی چیزهای با ارزش خیلی زود از بین میرن. چه بخوای، چه نخوای. همهی اون چیزهایی که گذشته رو یادآوری میکنن، باید از بین برن. این یه قانونه که هیچوقت قدیمی یا عوض نمیشه. چون گذشته هم عوض نمیشه. کتابها پر از گذشتهان. تک به تک واژهها یه لحظه از گذشته رو یادآوری میکنن. گذشته یه اشتباهه، نمیشه برگشت و درستش کرد. هیچ چیز اشتباهی نباید اینجا بمونه!»
نسیم خنک از داخل اتاق توی صورتش زد. بوی باران و خاک نم خورده همه جا را برداشته بود. اگر حالا پنجره را نمیبست، همهی کتابها خراب میشدند.
اینسا شمع توی دستش را جلو گرفت. نور ضعیفش توی اتاق تابید. هیچوقت دوست نداشت شبها چراغ روشن کند. شاید تاریکی فقط با نور شمع میتوانست رامتر شود.
شمع را روی میز گذاشت. کشوی میز را باز کرد و روی کتابی که تویش یود دست کشید. طرحهای برجستهی روی جلد چرمی اش، شبیه یک پرنده بودند. شاید یک کلاغ یا چیز دیگری. هیچکدام از کتابهایی که دیده بود، جلد چرمی نداشتند. بجز چند تایی که خیلی قدیمی بودند و باید از پشت یک جعبه شیشه ای نگاهشان میکرد.
کتاب سنگینی بود. صفحههایش کلف و کدر بودند. طلاکوب دور تذهیب کاری صفحههایش، زیر نور شمع میدرخشید....