آدم توی یک خانهی درندشت دو طبقه با یک باغ، چه کارهایی میتواند بکند؟ شاید کتاب بخواند، با خودش دردل کند، توی خانه گشت بزند، یا پشت پنجره بنشیند و گذر عمرش را تماشا کند. همه بی صبرانه منتظرند تا عمرشان به پایان برسد. هیچکس دلش نمیخواهد نامیرا باشد. زندگی صبر کردن است. صبر کردن هم خودش یکجور عذاب است. کسی دوست ندارد تا ابد عذاب بکشد؛ دارد؟
شاید بخواهد مدام جلوی آیینه بنشیند و به سطح بی رنگش خیره شود. فقط یک قدم تا فهمیدن اینکه داستانها واقعیت دارند یا نه، فاصله داشت.
- چرا نمی خوام باور کنم اینجور چیزا وجود نداره؟
گاردین فقط نگاهش کرد و روی زمین غلت زد.
- تو هم که هیچی نمیفهمی!
اگر گاردین میتوانست حرف بزند، قطعاً میگفت: «نفهم خودتی!»
- گاردین از بالای قفسه کتابام بیا پایین! اون قفسه چفت و بند نداره میوفته!
گاردین دمش را تکان داد و همانجا بالای قفسه نشست.
- هی گاردین با توام! تا همین چند لحظه پیش حرفمو میفهمیدی!
انگار گاردین با نگاهش گفت: «هنوزم از تو بیشتر میفهمم!»
اینسا دوباره جلوی میزش روی صندلی نشست و به آیینه نگاه کرد. دیگر صدایی نمیشنید.
- گیریم که راست باشه. خب به من چه؟ مگه من میتونم برم اونور؟
از جایش بلند شد و رفت که در را ببندد.
تق!
- نمیتونم!
تق تق!
- نمیتونم!!!
تق تق تق!
- ای بابا! من چهارده سالمه بعد باید چیزایی که فقط بچههای سه ساله باور میکنن رو باور کنم؟!
گاردین میو میو کرد.
- آره مجبورم! چون احمق نیستم!
احمق کسی است که حقیقت را میبیند و میداند، ولی باز هم حرفهای دروغ را باور میکند. حماقت، باور کردن حرفهای دروغ، درست جلوی حقیقت است. اینسا احمق نبود؛ بود؟
اینسا کتاب بزرگ را برداشت و روی زمین بازش کرد. صفحههای مرمری سنگینش، خیلی زود از دو طرف به پایین کشیده شدند و کتاب همانطور باز ماند. کنار تک به تک صفحههایش، درست به جای اولین حرف صفحه، یک نقاشی زیبا از همان حرف بود. بعضی از حروف اول صفحهها بال داشتند، دور بعضیهایشان را پیچکهای آبی پوشانده بود؛ روی چند تایشان هم پر از پرندههای سیاه بود. فقط کلاغها نیستند که سیاهند.
کارنین درست میگفت. تذهیب کاریهای این کتاب حرف نداشتند. راستی ... اصلاً اسم کتاب چی بود؟
اینسا یک طرف کتاب را بلند کرد و قبیل از اینکه انگشتش لای کتاب سنگین گیر کند، دستش را عقب کشید. به روی جلدش نگاه کرد. کتاب «افسونگر» ... یک جایی اسمش را شنیده بود، شاید توی یک کتاب دیگر.
دوباره کتاب را باز کرد. افسانه های قرون وسطی... با اتفاق هایی که هیچوقت اتفاق نمی افتند.... و قهرمان هایی که همیشه زنده می مانند؛ افسانه هایی که دیگر فراموش شده اند و هیچ کس به واقعی بودن یا نبودنش فکر نمی کند. مثلا که چی؟ دیگر حتی کتاب خواندن هم هیچ حس خوبی ندارد. همیشه مشخص است که پایان داستان یا به ازدواج ختم می شود، یا آدم ها به خیر و خوشی در کنار هم زندگی می کنند. نباید انتظار هیچ اتفاق غیر منتظره ای را داشت. آن هم از کتاب هایی که بر اساس واقعیت نوشته نشده اند. حقیقت هیچوقت زیبا نیست!
- گاردین؟ میخوای برات کتابو بخونم؟ همیشه دلم میخواست برای یه نفر قصه بگم!
نگاه معنا دار گاردین: «یه داستان مزخرف دیگه که به خیر و خوشی تموم میشه؟!»
اینسا سرش را تکان داد و گفت:« دیوونه شدم، واقعا دارم با یه گربه حرف میزنم در حالی که اون هیچی نمی فهمه و فقط نگاهم میکنه؟!»
و گاردین باز هم فقط نگاهش کرد!
- خب باشه، اشکال نداره؛ برای خودم میخونم!
Listen to me, my dear
If you remember me, like memories
You was seen me, at your last life
.....I show your last life behind your eyes…
اینسا هین بلندی کشید. آیینه ی روی میزش روی زمین افتاد و تکه هایش کف اتاق پخش شدند. انعکاس نور خورشید روی تکه های آیینه، اتاق را روشن تر می کرد.
- اینسا چی شد؟!
کارنین توی چاچوب در اتاقش ایستاده بود و به اینسا که همانجا خشکش زده بود نگاه می کرد. همینطور که توی اتاق می رفت، گفت:«چی شده؟!»
اینسا بدون اینکه از تکه های آیینه چشم بر دارد، آرام گفت:« نمیدونم! نفهمیدم چطوری افتاد...»
- اینحا از این اتفاق ها زیاد میوفته... مهم نیست شاید گاردین بوده.
- منظورت چیه که از این اتفاق ها زیاد میوفته؟
- ام... هیچی!
- از اولش هم می گفتم جای گربه تو خونه نیست!
کارنین خم شد و تکه ی بزرگی از آیینه را برداشت. دستش را روی سطح شفافش کشید و روی میز گذاشت. اینسا خیلی زود کتاب را بست. کارنین در حالی که خورده شیشه ها را جمع می کرد، نجوا کرد:«متاسفم! این بار دیگه تقصیر خودت بود! ولی قول میدم این آخریش نبوده باشه!»
- با منی؟
- نه.
- با کی حرف میزنی؟
- خودم!
- خودت؟
- بس کن!
ادامه دارد....