به گذشته خوش آمد بگو : بخش اول_چشمها
1
18
0
3
#پارت1
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود.هرچند،چه اهمیتی داشت؟این لعنتیگاه شلوغ تر از چیزی بود که بشه گفت شب گرفته.شلوغتر از تمام این هفتهی طاقت فرسا.شاید آخر هفته بتونه یه دوشی بگیره.شاید...فقط شاید.
_دکتر مورال!بیمار جدیدمون آمادهس!لطفاً عجله کنید!
صدای پرستار باعث شد چشماشو بااخم به هم فشار بده طوریکه انگار صداش چکشی بود کوبیده شده درست وسط مغزش!
با صدای خستهش،بیحال زمزمه کرد:میام،میام.
بیمار جدید،دوباره!درواقع،هشتمین بار تو این هفته!مطمئن بود اگه قرار باشه همینجور پیش بره "تیمارستان ساناتوری" قطع به یقین منفجر میشه.ههه!میشه؟خب بذار بشه!یه جهنم کده کمتر!
با کشیدن پوف کلافهای انگشتاشو از زیر عینک ظریفش به چشماش رسوند و اونارو مالید.
فقط چند دقیقه از دراوردن روپوشش میگذشت و باید دوباره اونو تن میکرد.
درحالیکه زیر لب غرغر میکرد،با صدای جیر بلندی صندلیشو عقب کشید و از پشت میزش بلند شد.
............خانوم جکسون،سرپرستار نسبتاً مسن از پیشخوان ایستگاه پرستاری سلام کرد:شب بخیر دکتر مورال!
درحالیکه آرنجشو روی پیشخون قرار میداد بیحوصله جواب داد:شب بخیر.پروندهی بیمار جدیدمو میخواستم.
+اوه بله چند لحظه لطفاً.
چند لحظه لطفاً!البته!مثل همیشه!هیچ چیز تو این خراب شده سرجاش نیست.هیچ چیز!و پرستارا و کارمندایی به مراتب گیج تر و خل تر از تمام بیمارای اینجا!
از همهشون متنفر بود!از تمام اون ابلهایی که با لبخندای مسخرهشون سعی میکردن توجهشو جلب کنن یا باهاش حرف بزنن!لعنت به اینجا!لعنت به اون وکیل بی عرضه!لعنت!
+اینجاس.بفرمایید!
صدای سرپرستار دوباره اونو به خودش آورد.
درحالیکه بین کاغذای پروندهی زرد تو دستش میپلکید توضیح داد:اینم از میکائیل.مرد جوون ۱۶ سالهی ما.
با دادن پرونده و زدن لبخندی ادامه داد:اتاق۲۰۶.
با گرفتن پرونده همونقدر سرد و بیحوصله مثل همیشه،با صدای یکنواختی پرسید:مشکلش چیه؟
+توهم بصری و حملات پانیک آقای دکتر.پسر بیچاره بدجوری داره زجر میکشه.
با گفتن آهانی درحالیکه سکوت کلافهای حاصل شده بود شروع کرد همراه خم معروفش پرسه زدن لابلای کاغذای پرونده.
بعد از مدتی که خانوم جکسون،سوای صدای کاغذا،میتونست قسم بخوره صدای پلک زدن خودش رو هم میشنوه،بالاخره سکوت شکسته شد.
_خانوم جکسون!
+بله؟
_بیمار اتاق ۱۱۲ دیشب خیلی بی قراری میکرد.نذاشت حتی پلک رو هم بذارم.چرا آرامبخشاشو نداده بودید؟
خب...حالا میتونست آرزو کنه کاش سکوت شکسته نمیشد!درحالیکه از فرط دستپاچگی نمیتونست تو انتخاب درست کلمات دقت کنه،مِن مِن کنان جواب داد:اوه خب...خب میدونید...دُ دکتر اسمیت گفتن که...گفتن...این حجم از داروهای آرامبخش برای بیمار خوب نیست...پس....
_تا جایی که یادمه،پزشک شیفت دیشب بنده بودم.نه دکتر اسمیت.و من وقت ندارم تمام بیمارایی که میان اینجارو ناز و نوازش کنم یا به نعره زدناشون گوش بدم...پس از این به بعد کاری که میگمو انجام میدید.فهمیدید؟
+ب...بله دکتر...متاسفم!
_خوبه...بهتره فراموش نکنید...من دلم نمیخواست اینجا باشم.
............ درحالیکه مثل همیشه مغرورانه دستاشو توی جیب روپوشش فرو کرده بود،راهرو رو با قدمهای ثابت طی میکرد و اجازه میداد سرنگ ظریف آرامبخش لابلای انگشتاش بازی کنه.آماده برای فرورفتن تو بازوی شخصی که طوری فریاد میزنه انگار قلبشو با دست خالی از سینهش بیرون کشیدن.
اما...قرار نبود زندگی ریتم یکنواختی رو تاابد طی کنه.نه؟
این کلیشه خیلی زود با پیچوندن دستگیرهی اتاق ۲۰۶ منطق پیداکرد؛در ابتدا عدم وجود هر فریادی به دکتر مورال گمان اینو داد درِ اتاق ۲۰۶ عایق صداست اما...نه...این خود بیمار بود که ساکت روی تختش نشسته بود.عجیب...آروم...ساکت و به مراتب مودب.
پسر نوجوون روی تخت نشسته بود و مستقیم به دکتر خیره شده بود.با موهایی به سفیدی برف و چشمایی...چشمایی...به آبی اقیانوس و به همون عمیقی.چشمایی شبیه چشمای...همسرش.
بیشتر از هر اتفاقی تو اون روز و یا حتی تو طول اون هفته،این چشمای پسر جوون بود که بدجوری روی مخش رفته بود.
اون چشمها پلک نمیزدن.فقط مستقیم به دکتر خیره بودن.خیره.شفاف و خیره.شفاف و خیره درست مثل چشمای همسرش قبل از رفتن!قبل از ازدست دادنش!
_آمم...سلام!
با صدای پسر تکونی خورد و به خودش اومد اما چیزی که تغییر نکرده بود چشمای پسر بود و تمام خاطرات دکتر.
پس...
نزدیک شد...
نزدیکتر...
سرنگ رو بیرون آورد و تو بازوی پسر بیچارهای فرو برد که لام تا کام نه فریاد زده بود نه نالهای کرده بود.حتی...بعد از برخورد سوزن با بازوش.
برای آرامش خاطر دکتر،اون چشمای اعصاب خورد کن بسته شدن و بدن بیجون پسر آروم آروم روی تخت افتاد.ب اید اعتراف میکرد...این سرنگ حق اون نبود!اون آروم بود!شاید اینبار سرنگ...سهم خود دکتر بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳