به گذشته خوش آمد بگو : بخش دوم_باز هم دیدار

نویسنده: Medallion

#پارت2

سردرد شدیدی اولین استقبال کننده‌ی بیداریش بود.

و نرمی‌ای که زیر بدنش حس میشد؛احتمالاً تخت.

هرچقدر هم خسته اما بالاخره کنجکاوی تونست پرده‌ی پلکهاش رو از نمای چشمای آبیش برداره.

و فقط کمی کج کردن گردنش کافی بود تا دکتر عجیب،مغرور و سرد چند ساعت پیش رو ببینه درحالیکه متکبرانه دستاشو پشتش زده و با بالا گرفتن گردن،سردترین نگاه خیره رو بهش انداخته بود.

صدای زنونه‌ی ظریفی درست از کنارش،توجهشو جلب کرد:دکتر مورال داروهایی رو که گفته بودید تزریق کردم و...

_خوبه.حالا منو بیمارمو تنها بذارید اگه ممکنه.

+خب...ب...بله...اما میخواستم بگم...

_درم پشت سرتون ببندید.

لحن دکتر جدی،خشک و آمرانه بود بطوری که شاید اگه پرستار جوون لبخند اطمینان بخشی قبل از رفتنش تحویلش نمیداد،آستینشو گرفته و ملتمسانه اجازه‌ی تنها گذاشتنش با ترسناکترین مرد زندگیش رو نمیداد.

............ سکوت

چند دقیقه‌ای از رفتن پرستار جوون و مهربون گذشته بود و سکوت تنها صدایی بود که شنیده میشد.

همونطور که دقیقه ها انگار وزنه به پا کرده و با هویت ساعتها میگذشتن.درحالیکه انگار نیروی نامرئی‌ای جلوشون ایستاده بود.

شاید قرار نبود هیچوقت تموم شه...

شاید اصن سرپا خوابش برده بود...

پس...

_سرم...سرم درد میکنه!

جواب سرراست تر،سریعتر و به همون اندازه سردتر از چیزی بود که تصور میکرد:بخاطر داروهاس.طبیعیه!

و بعد تخته شاسی آویزون شده پای تخت رو برداشت و بااخم نگاهش رو بین کلماتش سردرگم کرد.

هرچند نگاهش هنوز پایین اما صداش پرقدرت بود.به قدرتی که فضای اتاق رو به فضای اتاق بازجویی‌ای تشبیه میکرد:میکائیل.درسته؟

اونقدر قدرتمند که حتی درنگ کمی لازم بود تا اسمش رو متعلق به خودش تشخیص بده:ب...بله.

+سریع باش لطفاً.

و ادامه داد:کِیا میان سراغت؟

اخم ابروهای خاکستریش و چشمای آبی گیج شده‌ش به بدیهی ترین شکل ممکن نشون میدادن صاحبشون متوجه منظورش نشده:چی کِی میاد؟؟؟

افتادن نگاه خیره و اخم ترسناک دکتر بهش باعث شد درثانیه بارها از خودش بپرسه:حرف بدی زدم؟!

دکتر جواب داد:توهماتت!کِیا میان سراغت؟

توهمات!

لعنت به اونی که اولین بار این کلمه رو اختراع کرد.

با برگردوندن نگاه دلخورش،زمزمه کرد:من توهمی ندارم!

+ببخشید؟!

_من گفتم...توهمی ندارم!

هرچند چهره‌ی کلافه و تحریک شده‌ی دکترو نتونست ببینه اما صدای پوف کلافه‌ش به راحتی به گوشش رسید.و صدایی که عصبانیتی نهفته و کنترل شده توش موشکافانه پیدا میشد:اوه درسته!کَل کَل معمول شماها!پس یعنی...تو چیزی نمیبینی نه؟!پس چرا اینجایی؟هوم؟که وقت منو بگیری؟!

_من نگفتم چیزی نمیبینم...فقط اینکه اون...توهم نیست!

مورال با ناباوری که صرفاً بوی تمسخر میداد،تکرار کرد:که توهم نیست!

میکائیل آروم سرتکون داد.

دکتر مجدداً پرسید:پس چی؟واقعین؟همم؟

و میکائیل درحالیکه با نهایت معصومیتی که یه چهره میتونه داشته باشه دوباره آروم سرشو تکون میداد،زمزمه کرد:آره.

+پس کوش؟کجاس؟چرا من نمیبینمش؟

_ندیدن شما دلیل بر نبودنش نیست!اون خودش میخواد منو ببینه.

+پس تو..."اون"صداش میکنی؟

_خب نه

+پس چی؟چی صداش میکنی؟

_مادر!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.