به گذشته خوش آمد بگو : بخش دوم_باز هم دیدار
0
14
0
3
#پارت2
سردرد شدیدی اولین استقبال کنندهی بیداریش بود.
و نرمیای که زیر بدنش حس میشد؛احتمالاً تخت.
هرچقدر هم خسته اما بالاخره کنجکاوی تونست پردهی پلکهاش رو از نمای چشمای آبیش برداره.
و فقط کمی کج کردن گردنش کافی بود تا دکتر عجیب،مغرور و سرد چند ساعت پیش رو ببینه درحالیکه متکبرانه دستاشو پشتش زده و با بالا گرفتن گردن،سردترین نگاه خیره رو بهش انداخته بود.
صدای زنونهی ظریفی درست از کنارش،توجهشو جلب کرد:دکتر مورال داروهایی رو که گفته بودید تزریق کردم و...
_خوبه.حالا منو بیمارمو تنها بذارید اگه ممکنه.
+خب...ب...بله...اما میخواستم بگم...
_درم پشت سرتون ببندید.
لحن دکتر جدی،خشک و آمرانه بود بطوری که شاید اگه پرستار جوون لبخند اطمینان بخشی قبل از رفتنش تحویلش نمیداد،آستینشو گرفته و ملتمسانه اجازهی تنها گذاشتنش با ترسناکترین مرد زندگیش رو نمیداد.
............ سکوت
چند دقیقهای از رفتن پرستار جوون و مهربون گذشته بود و سکوت تنها صدایی بود که شنیده میشد.
همونطور که دقیقه ها انگار وزنه به پا کرده و با هویت ساعتها میگذشتن.درحالیکه انگار نیروی نامرئیای جلوشون ایستاده بود.
شاید قرار نبود هیچوقت تموم شه...
شاید اصن سرپا خوابش برده بود...
پس...
_سرم...سرم درد میکنه!
جواب سرراست تر،سریعتر و به همون اندازه سردتر از چیزی بود که تصور میکرد:بخاطر داروهاس.طبیعیه!
و بعد تخته شاسی آویزون شده پای تخت رو برداشت و بااخم نگاهش رو بین کلماتش سردرگم کرد.
هرچند نگاهش هنوز پایین اما صداش پرقدرت بود.به قدرتی که فضای اتاق رو به فضای اتاق بازجوییای تشبیه میکرد:میکائیل.درسته؟
اونقدر قدرتمند که حتی درنگ کمی لازم بود تا اسمش رو متعلق به خودش تشخیص بده:ب...بله.
+سریع باش لطفاً.
و ادامه داد:کِیا میان سراغت؟
اخم ابروهای خاکستریش و چشمای آبی گیج شدهش به بدیهی ترین شکل ممکن نشون میدادن صاحبشون متوجه منظورش نشده:چی کِی میاد؟؟؟
افتادن نگاه خیره و اخم ترسناک دکتر بهش باعث شد درثانیه بارها از خودش بپرسه:حرف بدی زدم؟!
دکتر جواب داد:توهماتت!کِیا میان سراغت؟
توهمات!
لعنت به اونی که اولین بار این کلمه رو اختراع کرد.
با برگردوندن نگاه دلخورش،زمزمه کرد:من توهمی ندارم!
+ببخشید؟!
_من گفتم...توهمی ندارم!
هرچند چهرهی کلافه و تحریک شدهی دکترو نتونست ببینه اما صدای پوف کلافهش به راحتی به گوشش رسید.و صدایی که عصبانیتی نهفته و کنترل شده توش موشکافانه پیدا میشد:اوه درسته!کَل کَل معمول شماها!پس یعنی...تو چیزی نمیبینی نه؟!پس چرا اینجایی؟هوم؟که وقت منو بگیری؟!
_من نگفتم چیزی نمیبینم...فقط اینکه اون...توهم نیست!
مورال با ناباوری که صرفاً بوی تمسخر میداد،تکرار کرد:که توهم نیست!
میکائیل آروم سرتکون داد.
دکتر مجدداً پرسید:پس چی؟واقعین؟همم؟
و میکائیل درحالیکه با نهایت معصومیتی که یه چهره میتونه داشته باشه دوباره آروم سرشو تکون میداد،زمزمه کرد:آره.
+پس کوش؟کجاس؟چرا من نمیبینمش؟
_ندیدن شما دلیل بر نبودنش نیست!اون خودش میخواد منو ببینه.
+پس تو..."اون"صداش میکنی؟
_خب نه
+پس چی؟چی صداش میکنی؟
_مادر!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳