به گذشته خوش آمد بگو : بخش سوم_اثبات

نویسنده: Medallion

#پارت3

با تعجب پرسید:مادر؟!

بنظر میرسید برای انتخاب هر کلمه‌ای بشدت تلاش میکنه طوریکه مطمئن نیست کدوماشو برای فهم راحتتر دکتر بکار ببره:آره...اون...مادرمه...اما خب...یه مادره متافیزیکی!

درحالیکه ابروهاشو بالا مینداخت،پوفی کشید و پرسید:میشه بیشتر توضیح بدی؟منظورت از متافیزیکی دقیقاً چیه؟اصلاً بگو ببینم...میشه بگی واقعاً کجاست؟

_مادرم؟

+آره...مادرت!بهم بگو کجاست؟باهات اومده بود؟

همراه با سکوتش،غمی توی چهره‌ی این پسر ظاهر شد که مورال خوب میشناخت.شاید باید خودش میفهمید و سوال نمیکرد.مسلماً منظورش از "متافیزیکی" مشخص بود.اون...

_اون مرده!

صدای شکسته‌‌ش رها شد.درحالیکه به زمین خیره شده بود تا حلقه‌ی اشکش دیده نشه.

خب،تاسف چیزی رو درست نمیکرد.الان درمان مهمترین اولویت بود.پس بی تفاوت اما با اخمی کمی باز شده‌تر،مشغول یادداشت کردن شد.

با دونستن اینکه مادره مرده‌ش تمام توهمات این پسره خیلی چیزا روشن میشد.خیلی نتایج میشد گرفت و البته،خیلی زود میشد درمان رو آغاز کرد.

با بالا دادن عینک ظریفش،درحالیکه همچنان مشغول یادداشت چیزی روی تخته شاسی توی دستش بود،بی حوصله توضیح داد:گاهی اوقات اتفاقایی توی زندگی میوفته که مغز نمیتونه بپذیرتش و مغز تو هم میتونه یه نمونه ازین باشه.

چشماشو فقط برای انداختن نیم نگاهی به پسر نوجوون از بالای عینکش از تخته جدا کرد.

چهره‌ی میکائیل نشون میداد،هرچند گیج شده،اما داره گوش میده و روی تک تک کلمات د‌کتر متمرکزه طوریکه انگار سعی در پردازششون داره.پس با دوباره برگردوندن نگاه و حواسش به نوشته های خودش ادامه داد:دلیل توهماتت کامل روشنه.تو فقط نتونستی با مرگ مادرت کنار بیای.واسه‌ی همین...

بنظر میرسید میکائیل از این استنباط ها دلخور شده.با صدای تندی حرفش رو قطع کرد:چطور میتونم با مرگ کسی کنار نیام که حتی مرگش یادم نیست؟!

دکتر با متوقف کردن نوشته هاش و معطوف کردن تمام حواسش به میکائیل پرسید:چی؟منظورت چیه؟

_درست یک روز قبل از تولدم،مادرم فوت کرد.من درواقع...از یه مادرِ مرده متولد شدم.هیچی ازش نمیدونم.هیچی ازش یادم نیست.

+خب این هنوز هم میتونه منطقی باشه؛تو فقط مادرتو داری کنار خودت تصویر سازی میکنی تا بلکه...

_من هیچ عکسی ازش ندیدم.هیچ دیدگاهی از چهره‌ش نداشتم.پس میشه بگید...چطور میتونستم تصویر سازیش کنم؟!

خب،این کارو سخت میکرد.ادعاهای این پسر به تمام حدسیاتش شُبهِ وارد میکرد و میتونست رشته‌ی افکارش رو از هم جدا کنه.این کارو سخت میکرد.

اما...دکتر مورال کسی نبود که اجازه بده کسی توی تشخیصش گمان ایجاد کنه.

درحالی که پوزخندی از تمسخر،هرچند محو،روی صورتش افتاد،با نادیده گرفتن پسر و تمام ادعاهاش مبنی بر اثبات وجود کردن برای مادرش،سرشو به برگه های نصب شده روی تخته شاسیش برگردوند و با صدایی متمسخر گفت:پس از کجا میدونی مادرته؟

با مِن مِن کردن های میکائیل و چرخوندن نگاهاش تو جهت های مختلف برای پیدا کردن حتی یک کلمه برای جواب،پوزخندش حتی بیشتر شد.

به وضوح این بچه توی توهمات خودش غرق بود و حدسیات و تجویزات مورال برای پیدا کردن نوع درمان و داروهاش،کاملاً درست و مطمئن بود.

پسر که به نظر میرسید ناامید شده،اما همچنان دنبال جواب میگشت حتی وقتی دکتر از روی صندلی بلند شد.نگاه ناامیدش اونو دنبال کرد اما...اون چشمای آبی خیلی روی دکتر نموندن.

کمی بعد چشمای پسر به گوشه‌ای از اتاق که مطلقاً خالی بود چرخید و در اون نقطه ساکن شد...

با نوشت آخرین خط از تمام داروها و نحوه‌ی درمان و رسیدگی میکائیل،بلند شد اما با افتادن نگاهش به پسر،ناخودآگاه رد نگاه پسر رو دنبال کرد و کاملاً بدیهی بود ‌که هیچی جز یه دیوار خالی نبود.

با چرخوندن کلافه‌ی چشماش به پسر برگشت.حالا اون حتی چیزی رو زیر لب زمزمه میکرد و دکتر خیلی ضعیف تونست جمله‌ی"چی بگم؟"رو بشنوه.اون دیوونه بود.داشت با یکی حرف میزد.با یکی...توی دیوار.ازش کمک میخواست و بااون نگاه احمقانه و ملتمسانه‌ش ازش حتی سوال هم میکرد.سروکله زدن با بیمارای توهمی همیشه بدترین بخش کار تو این خراب شده بود و بدتر از همه اینکه اونا پافشارانه توهمشون رو انکار و تمام تلاششون رو برای اثبات حقیقی بودنش میکردن.مسخره‌س!

+میکائیل؟

ظاهراً پسر غرق‌تر از چیزیکه فکرشو میکرد،توی مکالمه‌ی فرضیش فرو رفته بود پس اینبار بلندتر صدا زد:میکائیل!

میکائیل با تکون خفیفی به دکتر برگشت.

+تموم شد؟!

_چ...چی؟

+عرض کردم صحبتاتون تموم شد؟

در جواب اما فقط سرشو پایین انداخت.

+کار من اینجا تمومه.بیشتر از این صحبتهای ما به جایی نمیرسه.و تو هیچ کمکی نمیکنی میدونستی؟

و بعد بدون خداحافظی،درحالیکه برای خروج،پشتش رو به میکائیل کرد صداش به گوشش رسید:چیکار کنم باورش کنی؟

+خب...هیچی!هیچ راهی وجود نداره که به من ثابتش کنی!درواقع،اگه اون واقعی بود...تو الان اینجا نبودی.

و راهش رو برای بیرون رفتن ادامه داد اما درست قبل از رفتن،بار دیگه صدای میکائیل اونو متوقف کرد:صبرکن دکتر!

+بله

_میشه قبل از رفتن...دوباره بهم آرامبخش بزنی؟گریه هاش...منو داره میترسونه!

###

_چندتا نفس عمیق بکش!

با مالیدن پنبه‌ی الکلی روی بازوی نازک پسر،اینو گفت.

بالافاصله اطاعت کرد و با شروع فشار پیستون،میتونست بگه صدای ناله و گریه‌ی زنانه‌ی گوشه‌ی دیوار،درحال محو شدن بود.

ترسناکه اگه چیزیو حس کنی که بقیه نتونن!چقدر دیگه باید بهش التماس میکرد که تنهاش بذاره؟!که دست از سرش برداره؟!درسته که مادرشه اما کی میگه یه مادر نمیتونه باعث اذیت بچه‌ش بشه؟!

و بله.همونطور که حدس زده بود،صداها خیلی زود محو شدن و آخرین حسی که تونست بعد از بسته شدن چشماش بفهمه،دستی بود که اونو تا دراز شدنش از سقوط احتمالی حمایت میکرد.پس تونست زمزمه کنه:ممنون دکتر!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.