دلنوشته : روز دوم

نویسنده: panteak

صحرا من دارم میرم کاری نداری ؟
_نه برو مواظب خودت باش 

علی همیشه هفت و هشت صبح میره سرکار ، توی این هفت سالی که با هم ازدواج کردیم روزی نبوده قبل رفتنش من و بیدار نکنه و بره 
مرد خوبیه ، اخلاقای خاص خودش و داره که برای من قشنگه 
من و علی همسن هستیم البته علی دو ماه بزرگتره 
داستان آشنایی من و علی برمیگرده به زمان دانشگاه ، البته نه هم کلاسی بودیم نه هم دانشگاهی 
من گرافیک خوندم علی معماری ، حالا چه جوری توی دانشگاه ما بود از اونجا شروع میشه که دانشگاه قرار بود روبه روی ساختمون ما یه ساختمون دیگه بسازه که پیمانکارش علی بود 
اینجوری شد که ما باهم تیک و تاک داشتیم و بعد چند ماه دوستی ازدواج کردیم و الان ثمر این ازدواج میراث ما شد

من قبل علی یه بار نامزد کردم ، که قبل ازدواج متوجه شدم  ایشون آدمی که به یه نفر قانع نیست 
البته چند بار سعی کردم ببخشم ، خب اون موقع خیلی عاشق بودم و احمق 
الان هم عاشقم ولی یه عاشق عاقل نه دیگه یه دختربچه هیجده نوزده ساله که برای یه عشق پوشالی از خیلی چیزها چشم پوشی کنه 
من الان عاشق علی هستم ولی حس میکنم بیشتر از اینکه عاشق باشم دوسش دارم 
کلا دوست داشتن خیلی بهتر از عاشق شدن ، حد اقل دیوونه بازی های عاشق شدن و نداره

من همه زندگیم و به علی گفتم و روراست باهاش جلو اومدم 
علی خیلی بهم کمک کرد که بتونم اون خاطرات بدی که از گذشتم داشتم و حس بدی که از جنس مخالف میگرفتم و توی خودم حل کنم حتی الان هم باز داره کمکم میکنه که با رفتن مادرم کنار بیام ، با اینکه چهار سال گذشت و من هنوز نتونستم رفتنش و باور کنم علی با صبوری و واقعا پدرانه بهم کمک میکنه
علی مرد جذاب و خوشتیپی هست از نظر من البته 
قد بلند ، چهار شونه ، با موی مشکی و پوست نسبتا تیره 
یه جورایی بهم میایم ، خوبیه من و علی اینه که بیشتر از اینکه زن و شوهر باشیم یه رفیق خوبیم برای هم و این حال من و خوب میکنه 
البته خیلی اختلاف نظر داریما ولی هیچوقت باهم دعوا و قهر نکردیم شاید فقط چند ساعت باهم حرف نزدیم 
 که همیشه هم علی پیش قدم شده 
تو خونه ما قهر کلا معنی نداره





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.