دلنوشته : روز سوم

نویسنده: panteak

ساعت پنج بعداظهر و باید برم دنبال میراث 
لباس میپوشم و قدم زنان میرم
خوبیش اینه که فاصله مهد میراث تا خونه شاید پنج دقیقه هم کمتر باشه
الان چهار ماهی میشه میره مهد کودک ، اولا که نمیرفت من نمیتونستم به هیچ کارم برسم و باید تمام وقتم و برای میراث میذاشتنم
اگر مادرم بود حداقل میتونست یه کمکی بهم کنه ولی من از این نعمت مهروم هستم 
مامان علی هم زیاد مشتاق نیست کمکم کنه با اینکه خیلی میراث و دوست داره ولی ترجیح میده با میراث هیچوقت تنها نباشه 
منم هیچوقت ازش نخواستم 
خواهر و برادری هم که ندارم چون من تک فرزند بودم 
در کل الان که میراث میره مهد شرایط من خیلی بهتره به خیلی از کارام میرسم ولی خیلی هم دلم تنگ میراث میشه بعضی وقت ها تا این ساعت بشه پنج خیلی بی تابی میکنم و بعضی وقتا هم نه
میراث هم شبیه خودمه هم شبیه علی
چشم و ابروی مشکی پوست گندمیش صورت گردش که این یکی فقط به خودم رفته 
ولی وقتی عکس های بچگی بابام و میبینم خیلی شبیه بابامه ، بعضی جاها تو عکس که انگار خود میراث

جلوی درب مهد میراث پر از مامان و باباهای شیک و خوش تیپن ّ، برای همین منم بخاطر میراث چه حوصله داشته باشم چه نه باید همیشه خوش پوش باشم 
از وقتی میراث میره مهد ، منم چندتا دوست توی مهد پیدا کردم ولی نمیتونم ارتباطم و مثل دوستای خودم باهاشون کنم
ولی در کل ارتباط باهاشون خوبه 

میراث : سلام مامی 
_ سلام خوشتیپ ، خسته نباشی ، چطور بود امروز ؟
میراث : بد نبود ، امشب باید بریم شهر بازیا
_ باشه علی بیاد باهم میریم
مبراث : آخ جون شهربازی

خوبیه بچه بودن اینه هیچوقت خسته نمیشی

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.