دلنوشته : روز چهارم 

نویسنده: panteak

امروز حس میکنم خیلی انرژی زیادی دارم 
ساعت هفت صبح بیدار شدم صبحانه میراث و علی آماده کردم ، میراث و حاضر کردم 
میراث باید هفت و نیم مهد کودک باشه برای همین علی قبل سرکار رفتن میراث و میذاره مهد
وقتی که رفتن دیگه خوابم نرفت برای همین تصمیم گرفتم کارام و بکنم بعد فقط به خودم برسم 
برای همین ساعت ده بود زنگ زدم آرایشگاه وقت گرفتم قرار شد ساعت دوازده اونجا باشم
گفتم تا ساعت دوازده بشه یه دوش بگیرم و برم عطرم که تموم شده رو بخرم بعد برم آرایشگاه 
عطری که همیشه میزنم زارا هست ، یادم هست از چهارده پونزده سالگیم فقط این عطر و زدم 
انقدر این مغازه عطر فروشی که میرم خوش بو هست کلا دوست دارم همه عطرهای اونجارو بخرم حیف که شرایط مالی ساپورتم نمیکنه
عطرم و خریدم و راهی آرایشگاه شدم
گرما نمیزاره قدم بزنم البته چون میخوام برم آرایشگاه تو این گرما قدم نزنم بهتره چون عرق کنم دیگه خیلی بد میشه
هرموقع علی باشه هر جا که بخوام میبرتم ولی اگه نباشه با اسنپ میرم کمتر مثل الان پیش میاد که سر خیابون منتظر ماشین وایسم
بلاخره یه پراید سفید درب و داغون ایستاد مطمعین هستم حتی کولر هم نداره ولی دیگه مجبورم چون هم مسیر اینجا برای ماشین گرفتن سخته هم آرایشگاه داره دیر میشه ، با تردید سوار میشم 
یه بوی بدی مثل تخم مرغ تو ماشین پیچیده ، کاش سوار  نمیشدم 
دستگیره های شیشه عقب ماشین هم که نیست 
_ ببخشید میشه کولرو بزنید
راننده : کولر ؟ اگه چهار نفر  حساب میکنید کولر بزنم مگه چقدر کار میکنم که بخوام برای هر یه نفر کولر بزنم ، من از الان تا شب باید با هزار نفر سروکله بزنم اگر هرکی یه توقع داشته باشه.....
و گفت یعنی انقدر پشیمون شدم که حرف زدم فقط میخواستم پیاده بشم حوصله جواب دادن به چرت و پرتاشم نداشتم یعنی نمیخواستم روزم خراب بشه 
خداروشکر یه چیزیش خوب بود مثل گاو با سرعت میرفت منی که از تند رفتن میترسم اینکه تند میرفت خوشحال بودم 
وقتی رسیدم حین پیاده شدن در و محکم بستم 
راننده : هوی چته 
محل ندادم و سریع وارد سالن آرایشگاه شدم البته ترسیدم گفتم الان میاد و داد و بیداد میکنه 
تو سالن خشکم زد انگار منتظرش بودم 
وقتی دیدم خداروشکر خبری نشد رفتم داخل 
وای که چقدر هوای سالن آرایشگاه خوب بود و خنک 
با آرامش به کارم رسیدم 
موقع برگشت میخواستم اسنپ بگیرم ولی علی بهم زنگ زد و وقتی فهمید آرایشگاه هستم گفت که میاد دنبالم چون همون اطراف کار داشته 
با زنگ علی که گفت بیا جلوی در از آرایشگاه خارج شدم 
_ سلام ، مرسی که اومدی 
علی : سلام قربونت ، این طرفا کار داشتم گفتم بیام دنبالت چه خوشگلتر شدی
_وای واقعا ؟ ممنون 
علی : اینجا یه کافه باحال باز شده از بیرون که خیلی قشنگه اگر حوصله داری بیا بریم یه چیزی بخوریم
_ آره بریم 
 بعضی وقتا فکر میکنم با وجود علی من واقعا خیلی خوشبختم ولی همون لحظه که حس خوشبختی میکنم یاد مادرم میوفتم که دیگه ندارمش
مادر نداشتن خیلی سخنه


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.