دلنوشته : روز پنجم

نویسنده: panteak

امروز روز اسباب کشی به خونه جدیده 
سه سالی میشه که تو این خونه هستیم ، قبل از اینجا دو سال تو یه خونه بودیم دوسال هم توی خونه دیگه 
اینجا از همه جا بیشتر بودیم 
همه خونه هایی که داشتیم خیلی خوب بودن جز دومی که توی مریضی مامانم بود 
مامانم وقتی دچار سرطان شد من میراث و باردار بودم 
سه یا چهار ماهم بود که مامانم و از دست دادم 
خونه دومم هم برام خوب بود از این جهت که میراث اونجا به دنیا اومد از این جهت بد بود که مادرم و از دست دادم
خداروشکر هیچوقت توی خونه پیدا کردن سختی نکشیدم ، یکی یا دوروزه پیدا کردم همیشه 
امسال جریان خونم اینجوری شد که یه طبقه میرم بالاتر
من طبقه دوم هستم میرم طبقه سوم
همیشه موقع اسباب کشی که میشه فکر میکنم بلاخره یه روز من خونه خودم و دارم ،  خونه ایی که لازم نباشه هیچ وقت ازش برم
توی رویام خونه من اینشکلی که
به خونه دوبلکس بزرگ ، که همه خونه از چوب ساخته شده ،  من کلا عاشق وسایل چوبی هستم بیشتر وسایل خونم هم از چوب 
مثل بیشتر ظرفا ، میز و صندلی طرح چوب حتی لوستر خونم
خب داشتم میگفتم خونه دوبلکسی که کلا از چوب ساخته شده باشه ، کف پوش های پارکت ، سرویس بهداشتیم دوست دارم مشکی طلایی باشه حمام شیشه ایی که یه وان طلایی داخلشه
بیرون خونه یه حیاط بزرگ که یه استخر طرح ماه وسط حیاط باشه
دور تا دور حیاط درخت های بید مجنون ، پر از گل های رز سفید و قرمز
یه تاپ بزرگ یه گوشه حیاط البته این چیزا که من تصور میکنم دیگه حیاط نیست باغ
به تاپ بزرگ یه گوشه که میراث باهاش بازی  کنه
اونطرف تر از باغ یه کلبه باشه که داخلش یه عالمه وسایل ورزشی برای من و علی باشه 
یه الاچیق خوشگل یه باربی کیو خفن یه منقل برای آتیش ولی منقلی که از سنگ ساخته شده باشه 

ماماااااان ، مااااااماااان
و صدای میراث که من و از رویام آورد بیرون 
ولی رویا هم یه روزی به حقیقت تبدیل میشه


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.