فصل چهارم

دلنوشته ،احساسی : فصل چهارم

نویسنده: sanazgolami46

قسمتی از دلنوشته:

 

زندگی سر جنگ با انسان باز می‌کند؛
وقتی هم که می‌گویی چرا… ؟
دلیلی برایت نمی‌آورد.
و در این میان، این تو هستی که باید انتخاب کنی؛
جنگ،
شکست،
سازش!
کدام؟!
هر سه آن‌ها نابود می‌کند انسان را؛
شاید هم نجات!
پایان زندگی جزءِ اسراری‌ست که تا آخر، پنهان می‌ماند.

***

زندگی زیباست؟! چگونه زندگی را زیبا توصیف می‌کنید؟
زندگی جذابیتی ندارد؟! چرا این‌گونه فکر می‌کنید؟
هر کس در جهانِ خود، زندگی را به گونه‌ای تصور می‌‌کند؛
یکی خوب، یکی بد!
امّا حقیقت کدام است؟

***

در این زندگی، هیچ حقیقتی وجود ندارد؛
همه‌ی چیزهایی که وجود دارد، دروغی بیش نیست.
این زندگی، مانند سرابی‌ست که انسان در خیال می‌بیند؛
امّا فرقش اینجاست که سرابِ خیالش، از ذهن می‌رود؛
ولی زندگی تا موقع مرگ، کنارت است.

***

گاهی زندگی داغی بر دلت می‌گذارد که حتی
خدا هم در کارش حیران می‌ماند… .
وقتی هم که سؤالی درباره‌ی زجرش می‌پرسی،
می‌گوید: «هنوز جان داری!»

***

گفتند: «به دنبال خوشی بروید؛
خوشی، هیچ‌گاه به سراغ کسی نرفته‌ است!»
ما به سراغش رفتیم؛
امّا…
فکر کرد بازیِ گرگم به هوا قرار است بازی کنیم؛
فرار کرد!


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.