«آقا خیر ببینی الهی یه کمکی به من میکنی؟»
مرد بی اعتنا به ندای ضعیف و زجر کشیده ی مادر زهره قدم های خشکش را تند تر ور داشت و از جلوی آنها گذشت.
«خانم دعات میکنم تو که میتونی یه لطفی به من بکنی»
زن سرش رو پایین انداخت و و خودش رو با گوشه ی شالش سرگرم کرد و با قدم های کوتاه و سریعش باز از جلویشان گذشت و رفت.
صدای بینوای مادر زهره آن شب تا سحر دعا گو بود.دعا گوی تمام رهگذران.
تنها کاری که میتوانست انجام دهد دعا کردن بود...
اما از ته قلبش و با صداقت برای شادی و سلامتی آن قلوه سنگهای سخنگو دعا میکرد.
و شب به همان ترتیب با هزاران دعای خیر که برای دیگران بود و ذکر گوش زهره شده بود گذشت.
هوا سرد بود و سوز می آورد و چون جاسوس خبر از زمستان میداد .
.
.
.
«دختر قشنگم منم یه دختر همسن تو دارم ،یه کمکی به ما بکن و دل دخترم و شاد کن»
دختر بچه نگاهی به زهره انداخت که زیر چادر مادرش بر روی سختی زمین خواب رفته بود و تکیه اش بر دیوار سخت بود.
با خودش فکر کرد چرا انقدر دنیا بی رحم است؟چرا من باید سرم را بر بالشت بذارم و اون این جا بخوابد؟
دختر نصف پولی که همراهش بود با لقمه ی نان و پنیرش را به زن داد.
«خاله جون ببخش! همینقدر داشتم…این لقمه هم تازس، همین امروز صبح درستش کردم دخترت که بیدار شد باهم نصفش کنید و بخورید ، با اجازتون»
زن به قدری از لطف بچه خوشحال بود که تا زهره بیدار شد در گوشش از آن دختر کوچک میخواند و میگفت « همسن تو بود زهره، خیلی هم خوشگل و مهربون بود این رو بگیر . این رو داد گفت خودش درست کرده ، گفت بخوریش و قوی بشی اینم پولی بود که به ما داد .»
زهره خوشحال بود،اما نه به خاطر یک لقمه نون و پنیر و ده هزار تومان پول ، به خاطر خنده ها و ذوق صادقانه مادرش...چشمانش را بر برق چشمان مادرش گره زده بود و کلی از دختر بچه ی ناشناس تشکر کرد که این ذوق را در دل و این لبخند را بر لب و این برق را در چشمانش میتوانست دوباره ببیند.
«زهره دخترم پاشو من میخوام این پول و با بقیه شریک باشم پاشو برو یک خیابون پایین تر یک صندوق صدقات هست این پول و بنداز توی صندوق و برای دل اون دختر دعا کن و برگرد »
زهره بلند شد و پول را برداشت و با تمام توانش دویید ، در دلش باز تکرار شد
-چرا مادرم اینقدر مهربان است؟خودش نیاز دارد و او ... واقعاً صادقانه مهربان و پاک است...شبیه فرشته ها.
به صندوق رسید و دستش را دراز کرد تا پول را آنجا بیاندازد اما نوشته ای روی صندوقچه بود،اینبار دهانش را باز کرد و نوشته را زمزمه کرد:
«صدقه عمر را زیاد میکند؟»
دستش را دوباره پایین انداخت و تمام آن راه ، که گرد و خاک ذوقش در هوا پخش شده بود را برگشت و دوباره زیر چادر مادرش پنهان شد .
«بیا مامان این پول رو بگیر من ترسیدم تا اون جا برم خودت بعداً برو و بندازش توی صندق صدقات...اما دختر رو دعا کردم»