عنوان

بزرگِ بزرگ : عنوان

نویسنده: asabasi09

مظطرب بودن،  این احساسی هست که هروز آمارش در درونم روبه افزایش است، من حس ترسی از اتفاق کاملا طبیعی دارم.
از افراد مختلف این کلمه را شنیدم که میگویند "شتری که دم در خانه هرکس میخوابد" من اماده این شتر نبودم و هرگز دعوت نامه ایی برایش نفرستاده بودم پس چرا امده است دم درخانه ما؟؟
آن شتر مزاحم بزرگ شدن است...  با گذشت هر روز من بزرگتر میشوم،  یادم می اید سال پیش هیچکس به من نمیگفت بهتره اتاق خودت را خودت تمیز کنی، اما کم کم لب و دهان مامانم باز میشود و کلماتی از ان بیرون میرزد که مفهوم تمیز کردن اتاق را به من میرساند
یا قبل تر ها،  هروز صبح با صدای گرم و دلنشین مادرم از خواب بیدار میشدم اما دیشب شنیدم والدینم به من گفتند: فردا باید خودت برای خودت صبحونه درست کنی و بیدار بشی، پس شبت بخیر
این حرف شاید برای شما طبیعی باشد اما من را به ترسیدن وامیدارد،  این حرفا یعنی چه؟؟  تنها یک معنا دارد ان هم اینکه با بزرگ شدن مسئولیتت بیشتر میشود

من به عنوان یک دختر 12 ساله کارهای بیشتری برای انجام دادن دارم، حتی در میان خیشاوندان نیز این مسئله رواج دارد، وقتی کسی از من کوچکتر است موظف هستم اسباب بازی های خود را به او بدهم یا در درس هایش به او کمک کنم اما من چندین دل به اینکار ها نمیدهم یعنی در اصل نمیخواهم بدم چون من به ان اسباب بازی ها نیاز دارم و نمیتوانم درست به کس دیگری مطلبی را بفهمانم

تازه این اول کار است من 14/15/16/17/18/... ساله نیز خواهم شد و کار ها از این بیشتر میشوند، میترسم وقتی پا به سن 20 سالگی بذارم دیگر وقتی برای اب خوردن نداشته باشم،  و میدانم این ترس بیجا نیست رشد کردن این دردسر ها را به همراه دارد

از الان خودم برای جشن تولدی که هفته دیگر به مناسبت 13 ساله شدن من خواهند گرفت آماده کردم،  آرزوی من این خواهد بود که یا زمان دیگر حرکت نکند یا من به گذشته برگردم،  پنج سالگیم آغوشت را باز کن من درحال امدن هستم.....

روز موعود (( یعنی تولدم))  فرا رسیده است،  کیک خامه ایی با تزئین توت فرنگی روی میز مقابلم قرار گرفته است، و من با یک کلاه تولد رنگی رنگی و کلی مهمان، دوست و اشنا درحال شادی هستیم و همه منتظر فوت کردن شمع توسط من هستند،((خب الان وقتش است چشمانت را ببند آرزو کن - ارزو میکنم به 5 سالگیم برگردم- حالا چشمانت را باز کن و شمع را فوت کن))
من درست وقتی خواستم اینکار را انجام دهم همه چی متفاوت بود من 5 ساله شده بودم و یک روز عادی بود نه تولدم نه کلاه سرم بود و نه مهمان ها بودند!!!! انگاری ارزوم به حقیقت رسیده بود،  چه پیوند شیرینی با حقیقت بسته است این رویای من
من روی مبل با عروسک جوجه اییم نشسته ام و مادرم در حال اشپزی در اشپزخانه است
یک مرتبطه زنگ ایفون به صدا درمی اید، مادر بزرگم بود قدم رنجه کرده بود و به مهمانی امده بود، ولی وقتی من را دید کلمات را بصورت کاملا متفاوت بیان کرد و تن صدایش را تغییر داد و شروع کرد با من صبحت کردن:  شلام فشقلی من!!
بنظرم مامان بزرگ بلد نبود حرف سین را بگوید ولی من خوب یادم است مامان بزرگ کاملا راحت کلمات بیان میکرد 
از ان موضوع که بگذریم،  دیگر کسی از وقتی 5 ساله شده بودم با من حرف نمیزد،  نمیدانم چرا نمیتوانستم روی کتاب را بخوانم یا حتی بلد نبودم مداد دست بگیرم من اینکار را چندین بار انجام دادم ولی موفق نشدم
چقدر حوصله سر بر شده بود،  طوری بود که انگار من یک عروسک هستم
اگر اینطوری پیش برود نمیتوانم به شغل موردعلاقم یعنی نقاش بودن برسم،  اخر چه کسی از نقاشی های بچه 5 ساله به شوق می اید یا حتی نمیتوانم با این اوضاع به گلدان های خانه اب بدهم،  نمیتوانم چیز های زیادی که با بزرگ شدن قرار است تجربه کنم را در خاطراتم به نقش بکشم
از ارزویم پشیمان شدم،  میخواهم بزرگ شوم مثل هرکس دیگری،  میخواهم روال طبیعی جهان را به پیش بگیرم،  میخواهم چشمانم را ببندم و وقتی بازش کردم دوباره خود را در جشن تولد 13 سالگیم ببینم
چشمانم بسته شد و وقتی باز شد در مقابلم کیک خامه ایی با تزیین توت فرنگی بود،  یک کلاه تولد رنگی رنگی در سرم بود،  و من خوشحال بودم از انچه که بودم

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.