روبه روی درخت برومندی می ایستم!
اشکانم را پاک میکنم و میگویم: من نباید اینقدر ضعیف باشم! نباید جا بزنم!
در میان انبوه اشک سعی میکنم نفس عمیقی بکشم..
پشتم را به درخت میکنم و مینشینم، تکیه ام را به درخت میدهم و دوباره نفس میکشمـــ..
با خود زمزمه وار میگویم:
+من کار بدی انجام ندادم، من فقط از دست اون دزدا فرار کردم و دوییدم اینجا الانم نمیدونم چطور باید برگردم؟!
...
کم کم هوا تاریک میشود و سیاهی در کمین آفتاب سوزان و زرد رنگ استـــ.
هنوز به درخت تکیه داده ام اما باید فکری کنم، بلند میشومــــ
از هر طرف جنگل صداهای مختلفی می آید، چشمانم را میبندم و به صداها گوش میسپارمــــــ
صدای کلاغ، صدای تکان خوردن شاخ و برگ پریشان درختان توسط باد، صدای جوش و خروش رود!!
چشمانم را باز می کنم باید به کدام سمت بروم؟؟
لبخند میزنم کوله پشتی آبی رنگم را روی شانه ام مرتب میکنم و پیش میروم...
به سمت رودی که سعی دارد به نوعی با من سخن بگوید میروم!
کمی بعد به رود زلال و زیبایی میرسم؛ سریع کوله را کناری می اندازم و به طرف رود میدومـــــ
دستانم را میشویم و خنکای آب حس آرامشی را برایم به همراه می آورد!
لبخند میزنم و از آن آب زلال یک مشت مینوشم...
دانای کل:)
چشمانش را باز میکند و بلند میشود همه جا تاریک است، متوجه میشود که داخل کلبه خوابیده بوده، می ایستد و به طرف در کلبه میرود..
دستگیره در را میچرخاند و از کلبه بیرون میرود!
امشب! مهمانی مخصوصی دارند و برای همین است که دوروزی میشود به همراه چند تن از افراد فرقه به عمارت آمده اند تا تدارک لازم را ببینند..
اینجا، دورو بر آن عمارت بزرگ و خوفناک هیچ خانه ای وجود ندارد و فقط این کلبه چوبی و یک جنگل پر از درختان بلند وجود دارد که عمارت را به طور کامل از دید مردم مخفی نگه داشته!
با به یاد اوردن آن جنگل نحس که جان خواهرش را گرفت اخمی بر صورتش مینشیند و دستانش را مشت میکند.
با به یادآوری زمان مهمانی، به راه می افتد و اول تصمیم میگیرد به طرف رود برود و دستو صورتش را بشوید و بعد هم باید میکاپ مخصوص را روی صورتش انجام بدهد و خود را به محل مهمانی برساند.