تنها خیالِ من : قسمت۴

نویسنده: asma

#p4
#ar 

 (آرام)

 چشمانم را باز میکنم با دیدن مرد جوانی فورا سر جایم مینشینم، با ترس و وحشت به چهره ی خیسش نگاه میکنمـــ، به یاد می آورم !آری من گم شده بودم!!
ولی این مرد ...
با فکر اینکه شاید همان آدم ربا ها او را فرستاده باشند تا مرا دستگیر کند سریع خود را به عقب میکشم و با تته پته به سختی زمزمه میکنم:
+خا. خواهش میکنم.. لطفا کاریم نداشته باش....بابام خیلی پولداره قول میدم اگه منو تحویل اون ادم ربا ها.. ندی و بزاری برم خونم یه عالمه پ.. ول بهت بدم!

چانه ام میلرزد، دستانم را تکیه گاه بدنم میکنم و منتظر میشوم تا جوابی از سوی مرد جوان بشنوم ..
نگاه حیرت زده اش محو میشود و حالا با سردی و جدیت خاصی نگاهم میکند، با دقت و ترس به اجزای صورتش چشم دوخته ام؛ صورت قلبی شکل و سفید و بینی قلمی، لبانی. که به اجزای صورتش می آمد و از همه جالبتر چشمانشـــ...
با وجود تاریکی جنگل چیز زیادی معلوم نبود اما میتوانستم تشخیص دهم که یکی مشکی است و یکی روشنـــــ...
کمی بعد پوز خندی زد و گفت:
_میخوای بری خونتون؟؟؟
بلافاصله سرم را تکان دادم و ادامه داد:
_نمیدونستی اگه به این جنگل پا بزاری دیگه نمیتونی برگردی خونه؟!

اشک از گوشه ی چشمانم جاری شد، حرفی نداشتم که بگویم!
جلو آمد روی سبزه ها سُر خوردم و خود را عقبتر کشیدم ،مکث کرد با قدمهای نسبتا بلند به سمتم آمد و بازویم را گرفت، بلندم کرد و با لبخند تمسخر آمیزی که داشتــ به چشمانم خیره شد؛ از شدت نزدیکی اش صدای تپشهای قلبم را که از ترس و هیجان بسیار خود را با بی قراریِ تمام به قفسه ی سینه ام میکوبید میشنیدم!
مردمک چشمانش با شتاب بسیارو برق عجیبی که داشتند حرکت میکردند..
ترسیده بودم بیش از پیش !
شدت ریزش اشکهایم بیشتر شدند، قدش خیلی از من بلندتر بود طوری که حس میکردم یک غول بی شاخ و دم کنارم ایستاده...
کمی بعد دستش را پایین تر برد و مچ دست چپم را گرفت و به دنبال خود کشید! هرچقدر سعی میکردم در برابرش مقاومت کنم اثری نداشت .
فریاد زدم:
+هییییی!
فریادم پر بود از بغض و ترس! و این باعث میشد قدرت تکلمم را از دست بدهم ...
به طرفم برگشت و نگاهی به چهره ام انداخت، فرصتی پیدا کردم و با پشت دست راستم اشکهایم را پاک کردم.
+حداقل بزار برم وسایلمو بردارم !لطفا.
برخلاف تصورم ،دستم را رها کردو به طرف شال و کوله پشتی ام که چند قدمی آنورتر افتاده بودند رفتم ، همانطور که اشک میریختم شال صورتی ام را سرم کردم و کوله ام را روی دوش هایم انداختمــــ ، حدس میزدم که دماغم حسابی قرمز شده است و زشت شده ام افکار مزاحم را در یک آن از خود دور کردم ،نباید وقت را تلف میکردم قطرات باران را روی صورتم حس کردم؛ در یک لحظه تصمیم به فرار گرفتم و به سمت مخالف با شتاب دویدم!

همان لحظات اول که شروع به دویدن کرده بودم ، حس میکردم که مرد جوان به دنبالم میدود اما بسیار بی سروصدا !چیزی نمیگفت و همین باعث میشد که کمی شک کنم!
با سرعت بسیار زیادی میدویدم و نگاهی به پشت سرم نمی انداختمــ
لحظه ای کنجکاو شدم و پشت سر را نگاه کردم هیچ اثری از او نبود!
با تعجب ایستادم و نگاه کلی ای به اطراف انداختم، با صدایی به جلو نگاه کردمــ
_بهتره تسلیم بشی چون من وقت برای این بچه بازیا ندارم دخترجون!

با تعجب نگاهش کردم، روی تخته سنگی نشسته بودو دستش را تکیه گاه بدنش کرده بود، با صدایی، که هم بغض داشت هم استرس پرسیدم:

+چطور انقدر زود رسیدی؟

خنده ی مسخره ای کردو به طرفم آمد، درست روبه رویم ایستاد؛ باز همان صحنه باز هم تند شدن ضربان قلبم از شدت استرس ..
چشمانش را ریز کردو کمی عقب رفت . 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.