تنها خیالِ من : قسمت ۶

نویسنده: asma


#ar
#p6 

 باران میبارید و انگار تمامی نداشت،دستانم را از شدت سرما به هم قفل کردم و مالش دادم، شالم را روی سرم مرتب کردم که این حرکاتم از نگاه تیز مرد جوان دور نماند؛ ایستاد و به طرفم چرخید.
نگاهی به دستان سردم انداخت ، قدمی به عقب برداشتم ! بیشتر از قبل از او میترسیدم ،سرم را پایین انداخته بودم و فقط دعا میکردم که سریعتر از شرش خلاص شوم .
در افکارم غرق بودم که یک آن گرمای شیرینِ دستانی را حس کردم ، فورا سرم را بلند کردم نگاه سرد و سکوت عجیبش کنجکاوی ام را تحریک میکرد دوست داشتم سوالی بپرسم ! اما چه؟
با صدای آرامی پرسید: 
 _اسم تو چیه؟ 
 سکوتش را شکسته بود و حالا من باید جواب میدادم ،با صدایی که انگار از ته چاه بیرون آمده باشد جواب دادم: 
 +آرام! 
 کمی مکث کردو بعد بر خلاف تصورم پوزخند زد، حصار دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت:

_اسمت قشنگه اما اصلا به تو نمیاد خانم کوچولو! 
 ناخودآگاه اخم کردم..
جلوتر از او به راهم ادامه دادم که مچ دستم را کشید !
اینبار از شدت حرص چشمانم را بستم و به طرفش برگشتم ؛لحظاتی بعد پارچه نسبتا خیسی به طرفم پرتاب شد !چشمانم را باز کردم و بارانی مشکی اش را دیدم ،حالا خودش با پیراهن تقریبا گشادو آستین دارِ مشکی دست به سینه ایستاده بود،لبخند مسخره ای زدو گفت: 
 _بپوشش خانم کوچولو، الان مریض میشی! و منم اصلا حوصلشو ندارم که یه دختر مریض و فین فین کنان دنبال خودم بکشونم! 
 اخمی کردم و بارانی را روی زمین انداختم ، 
 +هوی یارو !من عروسک تو نیستم که هر جوری دلت خواست باهام رفتار کنی ! 
 بدون اینکه توجهی کند به راهش ادامه داد ،برگشتم و نگاهش کردم قطرات باران پیراهنش را خیس کرده بود و تازیانه های باران هر طرف را شکنجه میدادند اما او قدم هایش را اهسته و بی تفاوت بر میداشت ،بارانی را برداشتم به ناچار پوشیدم و به دنبالش رفتم ؛ کلاه بارانی زیادی برایم گشاد بودو نمیتوانستم به خوبی ببینم و هرلحظه امکان داشت که بیفتم) 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.