تنها خیالِ من : قسمت ۷

نویسنده: asma


#ar
#p7 

 به دروازه ی بزرگ و چوبی رسیدیم که نگهباني روبه رویش ایستاده بود و تا مارا دید به سمتمان امد!

لباسش دقیقا شبیه لباس همین مرد جوان بود؛ مرد جوان چیزی در گوشش گفت که تعظیم کردو دروازه با صدای عجیبی باز شد، دستم را گرفت و به داخل رفتیم؛ محوطه ی بزرگی که درختان تنومند دور تا دورش را پر کرده بودند، ماشین های رنگارنگ و مدل بالایی که شیک و مجلسی پارک کرده بودند و انگار در نگاه اول یک عمارتِ همه چیز تمام بود!
نزدیک و نزدیک تر رفتیم صدای موسیقی همه جا را پر کرده بود و از نظر من زیاد از حد بلند بود، چند پله بالا رفتیم و بعد زنگ در را زد و جمله ی عجیبی را گفت!
سپس درِ زیبا و قهوه ای سوخته ی عمارت باز شدو داخل شدیم، سالن زیبایی بود ولی کسی را ندیدم بجز چند نگهبان که میکاپ های عجیب و ترسناکی داشتند.
پریدم و دستش را گرفتم، چند دختر که وضعیت ظاهری خوبی نداشتند از اتاقی خارج شدند و به سمت پله هایی که به پایین عمارت هدایت میشدو ظاهرا مهمانی همانجا بود قدم برداشتند..
پشت سرش کشیده شدم! به سمت پله های کرمی رنگی که به بخش بالای عمارت ختم میشد رفتیم، به سرعت پله ها را بالا میرفت انگار که زیادی دیرش شده باشد، خواستم قدم بعدی را بردارم که پایم به بارانی ای که پوشیده بودم گیر کردو نزدیک بود از ان همه پله تلپی پرت شوم پایین که دستانم را محکم گرفت، چهره اش نشان میداد که زیاد از حد استرس دارد !عرق کرده بود.. خود را به زحمت بالا کشیدم،بغض کرده بودم اما مقاومت میکردم..دوباره بی تفاوت قدم برداشت که با تردید دنبالش رفتم ، به سالنی رسیدیم ،لامپهای تزعینی که نور قرمزی داشتند توجهم را جلب کردند ؛ فضا را دلهره آور ساخته بودند و این باعث میشد اصلا حس خوبی نداشته باشم ، با قدمهای تند حرکت میکردیم چند اتاق با فاصله از هم قرار داشتند که ما به سمت اخرین اتاق سالن رفتیم و با کلیدی که از جیبش درآورد درِ قهوه ای سوخته ای را باز کردو اشاره کرد که بروم داخل؛ مکث کردم و به چشمانش نگاهی انداختم ، با خود کلنجار رفتم! چرا باید به حرفش گوش میدادم؟!
کناری ایستادم و دست به سینه با جدیت خاصی گفتم:
 +من نمیرم تو اتاق تو! 
 کمی بعد با حرص خاصی بازویم را گرفت و مرا به داخل اتاق هدایت کرد، در اتاق را از داخل قفل کردو به سمت میز آرایشی که گوشه اتاق قرار داشت رفت؛ اتاق نسبتا بزرگ با دکوراسیون قهوه ای سوخته و مشکی.
یک تخت دو نفره با پتوی بزرگ مشکی و کمد دیواری های ساده و قهوه ای سوخته و میز آرایشی به همان رنگ و کنار تخت یک عسلی مشکی و شب خواب ساده و قهوه ای سوخته!
و یک مبل تک نفره ی مشکی کنار تختـــ قرار داشت.
همان جا کنار در اتاق به دیوار تکیه دادم و سُر خوردم و روی زمین سفت که با فرش بزرگ و تیره ای پوشیده شده بود نشستم!
بغض کرده بودم ،حاله ای از اشک چشمانم را پوشانده بود اما مقاومت میکردم و اجازه نمیدادم که فرو بریزند .. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.