تنها خیالِ من : قسمت ۸

نویسنده: asma

#ar
#p8
 دانای کل) 

 آریِل با دقت میکاپ مورد نظرش را انجام دادو لوازمش را دوباره داخل کشوی مخصوص گذاشت به نظر خودش زیادی ترسناک شده بود؛ لبخندی زد و دست چپش را به میز آرایش قهوه ای تکیه دادو بعد از داخل آیینه نگاه کوتاهی به آرام انداخت! با تعجب دوباره نگاهش کرد، همانجا کف اتاق افتاده بود و اینبار حدس زد که خوابیده است!
بی توجه به او ،سمت کمد دیواری رفت و کت چرمی و قرمز رنگی را بیرون اوردو پوشید، کمربند شلوار تنگش را عوض کرد و چند انگشتر عجیب و مخصوص را برداشت و دستش کرد، و در اخر کشوی میز آرایش را باز کردو گردنبند نقره ای که نماد مخصوصی داشت را به گردنش انداخت و دکمه های پیراهنش را تا حد زیادی باز کرد... به مقدار قابل قبولی ترسناک و عجیب شده بود همان چیزی شده بود که (عیوض) رئیس شان انتظار داشت!
نگاه دوباره ای به آیینه انداخت ،دستانش را پشت کمرش گذاشت و کمی به جلو خم شد، لبانش را غنچه کرد و بعد خندید ..

با خود اندیشید تا کی باید طبق نقشه پیش برود؟ سه سالی میشد که تصمیم گرفته بود از طریق دوستش (امین) با پلیس همکاری داشته باشد تا شاید کمی از عذاب وجدانش بابت کارهایی که در گذشته و از سر نادانی انجام داده، کم شود.. اما انگار همه چیز مثل کابوسی بود که پایان نداشت و هرلحظه ترسناک تر از قبل میشد!
دوباره نگاهی به آرام انداخت، لبخند کمرنگی زدو به سمتش قدم برداشت، خم شدو اورا بغل کردو کمی بعد روی تختش گذاشت، پتوی مشکی را رویش کشید و نگاهی به چهره ی مظلومانه اش انداخت؛ هنوز هم گونه هایش خیسِ اشک بود و لباسش خیسِ باران!
چهره اش را به دقت از نظر می گذراند که
نگاهش را به سرعت گرفت و به سمت در رفت؛ کلید را چرخاندو در باز شد، مکثی کرد! صدایی شنید: 
 +تو داری کجا میری؟؟؟

 در اتاق را بست و به طرفش چرخید، آرام با دیدن چهره ی وحشتناکش جیغی کشید و با ترس گفت: 
 +تو!!!.. تو همونی؟؟؟ 
 آریل پوزخند زدو به سمتش رفت و حالا فهمید که آرام امشب در اتاق نخواهد ماند و باید اورا هم با خود ببرد!..

 (آرام)

 جلوتر امد، روی تخت نشست و لبخند سردی زد
 _آره خودمم! آریِل..

 با تعجب نگاهش کردم و صورتش را جلوتر آورد و من خود را ....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.