تنها خیالِ من : قسمت۹

نویسنده: asma

#p9


#ar 

 من خود را عقب تر کشیدم ،لحنش بسیار آرام شد
   _اسم من آریِله ! 
 لبخند گشادی زدو ادامه داد:
 _با خودم فکر کردم که بهتره اسم صاحبتو بلد باشی !اینطور نیست کوچولو؟ 
 حرصم گرفت و بالش کوچکی را ک دم دستم بود به سمتش پرت کردم که به قفسه ی سینه اش خودرو برخلاف تصورم تک خنده ای کردو بلند شد، 
 _پاشو دختر! عوض این بچه بازیا اماده شو که بریم همین الانشم زیادی معطل کردم! 
اخمی کردم و دست به سینه نشستم .


نگاهم را به لباسش دوختم، کمی عجیب بود!..


مکثی کردو اخمهایش را درهم کشیدو به طرفم آمد، بازویم را گرفت و مرا از روی تخت پایین کشید، 
 +هوی روانی!
 بی توجه به حرفم، لباس بلندو زردی را از کمد دیواری بیرون آوردو به سمتم گرفت، 
 +لباسای تو که همشون واسم گشاده! نمیخوام! 

 _دختر جون بهانه نیار!! تو اصلا میدونی قراره چه جور مهمونی ای باشه؟؟!نباید با بقیه فرق داشته باشیــ 
 نگاه بی خیالی انداختم و روی فرش نشستم!
 +میدونم یه جور پارتیه که.... 

 به طرفش اشاره کردم و ادامه دادم: 

 +که ادمای روانی توش دعوتن!! 

 اخم کردو به طرفم آمد، گنگ نگاهش کردم.. 

 _خواستم با ملایمت رفتار کنم اما انگار تو اینجور چیزا سرت نمیشه بچه جون! 
 با حرص خاصی بلندم کردو بارانی مشکی اش را که تنم بود در اوردو لباس بلند و نسبتا نازک زرد رنگ را به طرفم پرتاب کرد، من که اشکم دم مشکم بود؛ گریه ی بی صدایی کردم و به چشمانش خیره شدمـــــ


نگاه بی تفاوتی انداخت و کناری ایستاد، 

 _زود باش بپوشش! 

 طاقت نیاوردم، لباس را روی تخت پرت کردم و غرّیدم:

 +نمیخوام عوضی! نمیام! میدونم قراره یه مشت ادم روانی مثه تو ببینم که مشکل اعصاب و روان...

 نگاهش بی تفاوت تر از قبل شدو به لباس زرد رنگ اشاره کرد .. 

 _بجنب ! 

مجبور شدم لباس را بپوشم ،اصلا از رنگ زرد و لباس گشاد خوشم نمی آمد اما چه میشد کرد ..





در حالی که اشکها یکی پس از دیگری از گونه هایم سر میخوردند مرا کشان کشان از اتاق خارج کردو بعد به سمت راهرو قدم برداشتیم،،


در همان حال که تند تند از پله های کرمی رنگ عمارت پایین میرفتیم با حالت التماسی ای زمزمه کردم: 

 +هی! خواهش میکنم آرومتر برو! الان میخورم زمین!! 

 با اینکه مطمئن بودم شنیده است اما هیچ عکس العملی نشان ندادو به راه پله ی بعدی رسیدیم و پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم، صدای اهنگ را قطع کرده بودند و مهمان های زیادی آمده بودندو دور سکویی جمع شده بودند، چندان داخل جمعیت نشدیم و همانجا کنار پله ها ایستادیم، مهمانان همه میکاپهای عجیب داشتند و لباسهایی به رنگ زرد، قرمز، نارنجی پوشیده بودند!


لباسهایی که اصلا قشنگ نبودند و حالت زننده ای داشتند که حالت به هم میخورد،بوی بدی به مشامم رسید، رد بو را گرفتم و نگاهم به چند لیوان یکبار مصرف افتاد که داخلش مایعی قرمز رنگ ریخته بودند! دقیقتر که نگاه کردم متوجه شدم شراب و الکل نیست! مایعی به رنگ خون!؟


شراب نمیتوانست باشد پســــــ


خواستم نزدیک شوم و ببینم چیست ولی در همان حال دختری که لباس قرمز بسیار بازی پوشیده بود و میکاپ عجیب و زشتی داشت، به طرف لیوان هایی که روی میز بودند رفت و خواست یکی از انها را بنوشد که نگهبانی رسیدو از دستش گرفت: 

 ~خواهش میکنم بانو! لطفا الان میل نکنید! 

 دختر نگاهی به مرد انداخت و تک خنده ای کردو گفت: 

 *این خونِ چیه؟ 

 مرد لبخند کشیده و زشتی زدو گفت: 

 ~ سفارشیه !خونِ همون اسبی که چند روز پیش برامون دردسر درست کردو شما گفتید که باید قربانی بشه! 

 وای خدای من!! خون؟؟


این حرفها چه معنی ای میدادند؟


با صدایی دوباره به سمتشان برگشتم و گوشهایم را تیز کردم که شاید اطلاعات بیشتری بدست بیاورم که با دیدن صحنه ی چندشِ نه چندان عاشقانه ی آن دو فرد تهوع آور، به سمت آریل برگشتم و با اشکهایی که به زور با آنها دست و پنجه نرم میکردم زمزمه کردم: 

 +آریل!! 

 به سمتم برگشت و گوشش را به طرفم خم کرد:

 _ بگو؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.