تنها خیالِ من : قسمت۱۲

نویسنده: asma

#ar
#p12
 از سر کنجکاوی تصمیم گرفتم به دنبال دختر جوان بروم اما خیلی زود از تصمیمم منصرف شدم وبا سرعت به طرف راه پله دویدم،گوشه های لباسم را گرفتم،پله ها را طی کردم وبا عجله خود را به اخرین اتاق راهرو رساندم، دستگیره را چرخاندم و با فهمیدن اینکه قفل نیست با لبخند در را باز کردم و وارد شدم . 

 ( دانای کل) 

 ~آریل! بانو کار مهمی دارن! خودتو به یکی از اتاقهای سالن بالا برسون! زود!

 آریل با صدای نگهبان نگاهی به چهره اش انداخت و سرش را تکان داد! بعد نگاه کوتاهی به آرام کرد و با خود گفت:
 خیلی زود بر میگردم! 
 به سرعت به طرف راه پله رفت و پله ها را یکی پس از دیگری طی کرد، خواست به طرف یکی از اتاقها قدم بردارد که ایستاد! با خود فکر کرد که بهتر است انگشتری را که بانو چند هفته قبل بی مناسبت به او داده بود را پس دهد پس عقب گرد کرد و به طرف راه پله ی بعدی رفت و سریع خود را به اتاقش رساند، کلید را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد! داخل شد از داخل کمد انگشتر مخصوص گران بها را بیرون آورد و نگاهی انداخت، با سنگ های قیمتی ترئین شده بود؛به طرف در رفت که لحظه ای ایستاد، فکر کرد که شاید آرام بخواهد به اتاق بیاید! پس کلید را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد..
با آخرین سرعت خود را به اتاقی که نیمه باز بود رسانید و وارد شد، وسط اتاق ایستاد و منتظر ماند... کمی بعد دختر جوان وارد شد! همانجا کنار در ایستاد و با لبخندی آریل را نگاه کرد، آریل سرش را پایین انداخت و به کف اتاق خیره شد و مکالمه را شروع کرد: 
 __بانو امر فرمودید خدمت برسم، سریع خودمو رسوندم! 

 دختر جوان لبخندش گشاد تر شد و جلوتر آمد، روبه رویش ایستاد و به یقه ی عریان او خیره شد؛ آریل چند قدم عقب تر برداشت و همراه با تعظیمی انگشتر را به سمتش گرفت و گفت: 
 _بانو شما چند هفته پیش این انگشتر زیبا و قیمتی رو بهم دادید! با خودم فکر کردم که بهتره این پیش خودتون باشه! 
 دختر جوان بی توجه به جملات آریل جلوتر رفت و با همان لبخندش گفت: 
 ~نظرت درباره لباسم چیه؟ بالاخره نظر تو برام مهمه! 
 و سپس تک خنده ای کرد و منتظر ایستاد، آریل که لباسش را نگاه نکرده بود و همچنان به کف اتاق خیره بود تکانی خوردو به دروغ گفت: 
 _لباستون عالیه!شما هر چی بپوشید زیباست! 

 دختر جوان (غزل) لبخندی زد و با پررویی دستش را به سمت یقه ی بازه آریل برد و همانطور که انگشتانش را روی پوست سینه و گردن آریل حرکت میداد گفت:
 ~توام لباست زیباست!

 آریل احساس بدی پیدا کرد! اخم هایش را در هم کشید، متنفر بود از این دختر! حالش را برهم میزد؛ کمی کنار کشید و سعی کرد لبخند بزند و انگشتر را دوباره به سمتش گرفت!
غزل بی توجه به انگشتر، دوباره گفت: 
 ~درباره پیشنهادم فکر کردی؟ 
 آریل چیزی نگفت در همان حالت دوباره انگشتر را گرفت سمتش، غزل که بسیار عصبی شده بود انگشتر را گرفت و با خشم کف اتاق انداخت...
آریل حیرت زده شد و کمی عقب تر رفت، غزل که حالا کوهی از خشم شده بود با لحنی خشمگین پرسید: 

 ~چرا نگام نمیکنی؟
آریل هیچ عکس العملی نشان نداد و غزل نفسش را با خشم بیرون دادو.. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.