تنها خیالِ من : قسمت ۱۴

نویسنده: asma

#ar 
#p14
دستگیره اتاقش را چرخاند، در باز شد! انتظار داشت که آرام در را قفل کند اما اینکار را نکرده بود .. داخل رفت و در را بست و با دیدن او، که روی تخت نشسته بود و بالشی را بغل کرده بود لبخند کم جانی زد، به طرف تخت رفت و کلید را برداشت و در را قفل کرد و همانجا کلید را روی در گذاشت...
(آرام)

 با آمدنش کمی خوشحال شدم اما ناراحت بودم، کتش را در آورد و گوشه ای پرت کرد، چشم غره ای نثارش کردم هرچند که میدانستم نمیبیند! عصبانی بودم چرا فکر کرده بودم مراقبم است؟ من زیاد از حد احمقم!
او قطعا بیخیال ترین و بیشعورترین و بدبجنس ترین فردی است که من در تمام عمرم دیده ام!
جلوی میز آرایش ایستاد و مشغول تماشا کردن خودش در آیینه شد! پوزخندی زدم و بلند شدم و کمی بعد بالشی که در دست داشتم را با قدرت زیادی به سمتش پرت کردم! دلم میخواست به ناکجایش بخورد که دلم خنک شود اما سریع برگشت و بالش را با دو دستش گرفت.

_چته؟؟

من که دلم پر بود با صدای بلندی شروع به گله وشکایت کردم:

+تو چته؟ اصلا تو کی هستی؟ چرا منو آوردی وسط شیطان پرستا؟ هان؟ جواب بده روانی! چرا نمیزاری برگردم خونم! تو یه آدم روانی عوضی آشغالی که داری با همچین کسانی زندگی میکنی و باهاشون دستت تو یه کاسس! فکر کردی پلیس خبردار نمیشه؟! امیدوارم بزودی همتونو بگیرن و تا ابد برین زندان و دیگه هیچوقت نیاین بیرون عوضیا!

با شتاب به سمتم قدم برداشت و چانه ام را گرفت و با حرص گفت:

_یه کاری نکن که همه ی حرصمو سر تو خالی کنم جوجه کوچولو! من به اندازه کافی روز بدی داشتم دیگه حوصله ی تو لعنتی رو ندارم! فهمیدی؟

اشک هایم سرازیر شدند و دست انداختم و چانه ام را آزاد کردم و با حالت درمانده ای گفتم:

+من اصلا کاری ندارم که تو و ادمای دورت کی هستید، من فقط میخام برم! به اون نگهبانا بگو بزارن من برم! همون نگهبانایی که جلوی عمارت واییسادن!!

روی تخت نشستم، آمد و کمی با فاصله از من دراز کشید و به سقف خیره شد ..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.