قسمت 1

«مترو»

نویسنده: Mo_y_gosfandy

مترو مثل کتاب بی پایان است.کتابی که نویسنده ی خلاقی دارد؛همیشه در سرش ایده های جدید میپراکند و در کاغذش نقش های دلِ قلم را جا میگذارد. 
با چشم پی در پی صندلی هارا دنبال میکردم تا یک خط خالی که نویسنده در آن چیزی ننوشته باشد پیدا کنم و بنشینم،آها اینجاست او این خط را سفید رها کرده و رفته ، حتما برای من سفید گذاشتی ، حتما کسی که این خط را پر از داستان میکند قرار است من باشم. نشستم ، کنارم دختر بچه ی محصلی نشسته بود و از خستگیِ داستانِ قبلی نویسنده چشم بر هم بسته بود.دفتر کوچکی را طوری در دستش گرفته بود که گویی به اندازه ی درخشش ماه در شب دوستش دارد.
نگاهم را از دفتر دختر برداشتم و مثل همیشه سعی کردم از روی کفش های مسافران شخصیتان را جویا باشم.آن درخشش با ارزش ماه که در دست دخترک بود مثل انعکاس ماه در آبی زلال بر زمین افتاد ، اما انعکاسِ ماه در کار نبود تنها چیزی که میشد دید انعکاس نوشته های دخترک بود.دست نویسه هایش باعث شد بخواهم متمرکز برشان باشم...

«نویسنده ی مورد علاقه ی من تقدیر است، تقدیر!

نویسنده هایی که شما دوست دارید و دنبال میکنید فقط میتوانند یک سبکِ داستان را روایت کنند.اما تقدیر از بچگی اش خانه ی خاله و عمه و مادربزرگ می‌ماند و هرشب داستانی برای شنیدن به گوش های کودکانه اش میرسید.

این شد که تقدیر امروز نویسنده ای قهار است و هرچیز را به خوبی روایت میکند.
 از هرکس و هرچیز که گویی مینویسند.بعضا دریای ایده ها آرام میایند و گاهی سوار بر موج های بزرگی به ساحل دفترِ تقدیر میرسند.

کتاب تقدیر را باز کن و نوشته هایش را تا به امروز بخوان. 
از غم چه مغموم نوشته،از شادی چه‌ مسرور نوشته. 
داستان امروز اشکِ تلخی در چشم و بر گونه ات جاری کند؛قصه ی دیروز تورا خسته از دنیا کند،روایت فردا خندانت کند چون گل مسرورت کند.

تقدیر با قلم سرنوشت بر دفترِ روزی مینویسند. 
از کودکی مینویسد که رقص سرنوشت بر کاغذ بی‌پناهش کرده است.از مادری مینویسد که زیر دست ضربت پدر در سکوت جان داده است.از پیری مینویسد که جوانیش در آلبوم قدیمی پشت کمد نشسته است.از بازاری مینویسد که جاهل به یک سکه عقل میخردداز مغازه دارهِ عاقل.از شهری مینویسد که مردمش در بیداری حرف از خواب میزنند...
 ریز و با معنا مینویسد و من هر روز فقط یک صفحه از کتاب بزرگش را می‌خوانم. خدارا چه دیدی شاید فردا اسم من در کتابش بدرخشد و به گوش هر شخصیت داستانش برسد -کژال»

 ... 
سکوت دقیقاً برای همین لحظه هاییست که متعجب مانده ام.کژال...پس نامت این است...میخواهم بیدارش کنم و بپرسم که واقعاً خودت این هارا نوشتی؟مگر چند سالت است که اینطور و بر این وزن مینویسی؟میخواهم دستم را دراز کنم و دفترش را ور دارم و تک تک کلماتی‌ که نوشته را بخوانم و با خواندنشان زندگیِ‌شان کنم... 
مترو در ایستگاه بعدی متوقف شد و در باز شد،من باید در این ایستگاه پیاده میشدم اما نوشته های این دختر اجازه نمی‌دهند بلند شوم.

دختری از بیرون در با صدای بلند فریاد زد:
«کژاااال،کژاااااال پاشو بیا دیر شد دختر»
 دخترک پرید و به سمت در رفت 
«آروم باش نگار ، همه دارن نگامون میکنن... وای » 
من هم دفترش را ور داشتم و تا بیشتر از این دور نشده بودند به سمتشان رفتم.

میخواستم فریاد بزنم(کژال ، نویسنده ی کوچک دفتر افکارت را بر کف مترو میخوای تنها بذاری؟)
«ببخشید خانم این دفتر برای شماست؟توی مترو جاش گذاشتین...و به نظرم اسمتون به عنوان یه نویسنده قراره تا سال های بعد توی جهان بدرخشه.

امروز این حرف رو از من یادت باشه خانم نویسنده،منم اولین طرفدارتونم»

دفترچه رو در دستش گذاشتم و رفتم خیلی دور نشده بودم و میتونستم صدای دوستش رو بشنوم

«کژال جریان چیه؟تو چیزی نوشتی؟»

آره همینه کژال خانوم دیگه بقیش بر عهده تو.

ببینم چیکار میکنی.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.