كلمات 

كلمات : كلمات 

نویسنده: tir

دختري بود كه خيلي شاد بود ، ارزو هاي بزرگي داشت ، با بقيه خيلي مهربون بود.
هيكلش بزرگ بود و زورش زياد ، براي همين پسراي خانواده خودش بهش ميگفتن { خدا تورو اشتباهي جاي پسر افريد }
مادر بزرگي داشت كه ميگفت من همتونو اندازه همديگه دوست دارم ، ولي به برادش بيشتر اهميت ميداد در حدي كه به اون ميگفت براي داداشش اب ببره.
ولي اون واكننش لبخند بود ، دردشو به كسي نميگفت ، چون خانوادش ميگفتن نه حتمي اشتباه ميكني ، يا ميگفتن اثرات فيلم ديدنه.
اين اتفاقا براي اين افتاد چون اون 10 سالش شد ، همش چون سنش كم بود قبلا نميفهميد.
اما بازم به اميد خانوادش زندگي ميكرد ، تو يك سال دست به هر كاري زد ، خودكشي ، خودازاري و...
اما هر دفعه خانوادش ميومدن جلو چشمش، براي اينكه مورد تاييد خانوادش باشه هر كاري انجام داد ، و بخاطرش استرس هاي درد ناكي رو تحمل كرد.
بعد از يكسال تصميم گرفت تغيير كنه ، بجاي اينكه تو دعوا ها بره تو اتاق وايميستاد جواب ميداد بعدش هم پشيمون نميشد ، انگار قلبش مثل يه سنگ ميشد ، چيز هاي خيلي كمي بود كه گريه ميكرد ، گاهي مغزش قاطي ميكرد و از چيز ها خيلي ريز نميگذشت ولي از چيز هاي بزرگ تر از اون ميگذشت ، گاهي حرف هايي كه به شوخي به حساب خودشون ميزدن باعث اشك روي چشماش و لبخند روي لبش توي جمع ميشد.
به همه تو روزاي سخت كمك ميكرد ، ولي حتي يه نفر از اون همه تو روزاي سخت كنارش نبود ، هيچكدوم حتي سعي نكرد حالشو بفهمه ، تو مدرسه با يه دختر دوست بود كه هيچكس نميخواست دوست اون باشه ، ولي بعد 2 سال حتي چهره اش هم نشناخت.
هر موقع خيلي خوشحال بود يه دعواي  شديد ميشد ، موقعي كه پاش پوستش كنده شد در حدي كه يه كم عميق تر بود بايد بخيه ميكرد ، خودش پانسمان عوض ميكرد و حتي يه نفر هم حالش رو نمي پرسيد ، همين باعث شد كه اگه زخمي برداره هيچس از خبر دار نميشد حمي خانوادش.
به نظرتون داستان اين زندگي ادامه ، يا پاياني خوب يا بد داره
روزگار پير ميكنه دلي كه تازه هوس نوجواني بكنه
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.