چند ساعتی می شد که مرد بیرون رفته بود ؛ مرد وقتی دید که او حرف می زند هیجان زده شد و فریاد خوشحالی سر داد بعد بیرون رفت . او مرد را نمی شناخت اما مرد انگار حس آشنایی به او داشت.
او نمی دانست که کجاست . یادش نمی آمد نامش چیست یا اصلا نامی داشته . تنها فردی که دیده بود مردی با موهای سفید که در جلوی سرش کم پشت بود ، که البته او هم با دیدن حرف زدنش تعجب کرد و بعد از چند خنده بلند و فریاد های عجیب از پله ها بالا رفت و با شتاب از اتاق بیرون رفت . بیرون رفت . نمیدانست که چگونه کلمات را می فهمد یا چگونه آنها را بیرون می فرستد . فقط می دانست که آنها وجود دارن و او می تواند حرف بزند و این برای مرد عجیب بود .
یک لحظه سرش را به طرف دیگر حرکت داد . حرکت داد ؟! یعنی می توانست این کار را انجام دهد ؟! . تا به حال نمی دانست . ابتدا به آرامی کمی سرش را به اینطرف و آنطرف برد ، بعد شروع کرد به چرخاندن سریعتر و سریعتر سرش . حیرت زده سرش را به اطراف چرخاند تا انکه اولین سرگیجه اش را حس کرد . دوباره امتحان کرد ولی ارم سرش را چرخاند و اینبار با دقت بیشتر به جزئیات اتاق نگاه کرد .
اتاق کوچکی بود که نور از پنجره بالای سر او به داخل اتاق می تابید و جلو رویش یک کمد چوبی کهنه بود و در کنارش میزی کوچک که رویش یک رادیوی قرمز وجود داشت و کمی آنطرف تر یک ایینه بزرگ به دیوار تکیه داده شده بود . به طرف راست نگریست و یک میز تحریر با کاغذ های و مجله های رویش و قلم در جا قلمی و ظرف سیاه جوهر را دید . به چپ چرخید و فقط دیواری از آجر سرخ دید .
سرش را که پایین انداخت او متوجه حقیقت دیگری شد ؛ او دو دست و دو پا هم داشت . به محض دیدن دست و پا هایش اشتیاقی در او شکل گرفت ؛ اشتیاق حرکت دادن آنها ، پس تلاش کرد ، تلاش کرد و تلاش کرد . بعد از مدتی زور زدن بالاخره توانست دست فلزی اش را بالا بیاورد . پس از مدتی کنترلش روی دست بهتر شد و بعد از کمی سعی بیشتر دست دیگرش هم راه افتاد . حالا نوبت پاها بود . یکی از دست هایش را روی میز تحریر گذاشت و از روی تخت بلند شد . به زور خودش را کمی تکان داد و به نزدیک میز رساند . پاهایش هنوز سست بودند و او اعتمادی به انها نداشت ولی در نهایت انها را روی زمین گذاشت . چند لحظه که روی آنها بود فکر کرد که توانسته روی پاهایش بایستد ولی اشتباه بود . افتاد و همراهش کاغذها ، مجله ها ، ظرف جوهر و قلم و قلمدان همه روی سرش سقوط کردند . دردی حس نمی کرد . ناگهان چشمش به آیینه افتاد .
برای اولین بار خود را دید . به اینه نزدیک شد . چشم های شیشه ای کنجکاو و روشنش ، سر فلزی بزرگش و بدن حلبی براق خود را در اینه دید . چند ثانیه بعد متوجه سنگ ابی درخشان روی سرش شد که به سرش وصل بود و برق می زد . دستش را به بالای سر برد و سنگ را لمس کرد . سطح ان زبر بود و به دست زدن شروع به درخشش کرد . محو تماشای درخشش و نور آبی سنگ شده بود .
چند دقیقه ای مشغول دیدن ان بود تا اینکه هدفش به یادش آمد ؛ راه رفتن . پس دوباره سعی کرد و اینبار هم سقوط کرد . سقوط روی مجله ها باعث پاره شدن انها شد . بار دیگر امتحان کرد و اینبار قبل از افتادن از میز چسبید و روی زمین نیافتاد . بار دیگر سعی کرد و این دفعه ، باورش نمیشد ! این دفعه روی پا ایستاد و دو قدم راه رفت . بعد از ان دیگر راه رفتن را هم یاد گرفت و برایش عادی شد .
مرد از در وارد شد و هنوز قیافه اش شگفت زده بود از پله ها پایین امد و ناگهان دید که آدم مکانیکی اش جلویش پرید و گفت :《 من تونستم راه برم ! من
راه می رم ! 》
چشمان مرد اینبار از شگفتی لبریز بود . با خنده او را بلند کرد و گفت :《 اوه ! تو واقعا راه میری او خدای شکر . تو هم حرف می زنی هم راه میری . ماشین مکانیکی که من ساختم ! او خدایا متشکرم . 》 در این لحظه بود که مرد هیجان زده چشمش به مجله ایتالیایی پاره و روی زمین افتاد بود و صفحه در مورد چرخ دنده ها بود و در بخش معرفی برند چرخ دنده ها کلمه ای با خط بزرگ سرخ نوشته بود . ان را خواند : پینوکیو . و چند بار با صدای بلند تکرار کرد : 《پینوکیو ! ، پینوکیو ! اسم مناسبی برای تو هست . از این به بعد اسم تو پینوکیوست ! .》