پٰٖسٰٖرٰٖاٰٖنٰٖ آبٰٖ وٰٖ دٰٖخٰٖتٰٖرٰٖاٰٖنٰٖ آتٰٖشٰٖ : عنوان

نویسنده: mephoneshk

پٰٖسٰٖرٰٖاٰٖنٰٖ آبٰٖ وٰٖ دٰٖخٰٖتٰٖرٰٖاٰٖنٰٖ آتٰٖشٰٖ
#?????

فرزین:
بی حال و بی حوصله از بیرون اومدم ولو شدم رو مبل .گوشیمو از رو میز برداشتم .۵ تماس بی پاسخ از امیر. حتما کار واجبی داشته که زنگ زده چندین بوق خورد بعد از چند مین امیر به همون خنده همیشگیش جواب داد:
_سلام داداش فرزین
با شنیدن صدای پر انرژیش کوله بار پر از خستگی رو رها کردم و کوله بار پر از انرژی و امیدواری رو روی دوشم گذاشتم. با خوشرویی جواب دادم:
+سلام عزیزم
_چطوری؟
+فعلا خوبم
_بهتر تر شی
+خب چیکار داشتی زنگ زده بودی ؟
_راستش الان همگی پاتوق همیشگیمون یعنی خونه ارسام هستیم مثل اینکه سورنا میخواد یه چیزی بگه .
+کیا هستن حالا؟
_همه هستن غیر تو
همینطور که اب میخوردم جواب دادم:
+هوففف باشه میام.
با موافقت من خنده ی امیر بیشتر شد:
_میدونی چقدر دوست دارم؟?❤
+نمک نریز جوجه
_باشه منتظرتم?
و قطع کرد. قطع کردنش همانا و استرس همیشگی من همانا
نگران بودم .نگران بچه های اکیپمون مخصوصا امیر!
نمیدونم این استرسم از سر دوست داشتن زیاد بود یا واقعی قرار بود خدایی نکرده براش اتفاقی بیوفته .امیر کسی بود که منو به گروه معرفی کرد نمی خواستم اونو هم مثل دلسا از دست بدم . می ترسیدم از اینده .
من فرزین مقیم فرزند ارشد شاهرخ مقیم نگران پسری هستم که هنوز تو عالم کودکی خودش غرقه انگار هنوز همون امیر کوچولو قدیم هست همون جوجه طلایی اکیپمون.
کمی اب خوردم تا از استرسم کاسته بشه . اب خوردنم همانا زدن رو پیشونیم هم همانا انگار مثلا به امیر قول داده بودم که میام .
لباسمو با یه لباس مشکی عوض کردم و یقشو یکم باز گذاشتم موهامو یکم حالت دادم و تو اینه خودمو نگاه کردم ولی خدایی از حد نگذریم چه دافیم ها!
بالاخره از خونه زدم بیرون و سوار پژو مشکی قشنگم شدم.
در عالم خودم بودم که....
#پایان_پارت1 #خوندن_بدون_عضویت_حرام_است
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.