+مهشید میدونستی همیشه مجبورم میکنی بخندم ؟
مهشید در حالی که یک قاشق از بستنیش رو در دهنش فرو میداد گفت
-واقعا؟
+آره تاحالا هیچکس مجبورم نکرده بود که واقعی بخندم
-تاحالا هیچکس هم منو مجبور نکرده بود از ته دل دوست داشته باشم باهاش وقت بگذرونم
+از تَه دِل...؟
-آره به اجبار کسی رو از ته دل دوست داشته باشی دقیقا مثله وقتی که به اجبار واقعی میخندی