قسمت 1

فرشته و انسان عاشق به خودکشی

نویسنده: Elinasamadi





                       مقدمه


 درسال ۲۰۴۰بشریت دچار تغییر دگرگونی در جهت دستیابی به دانشی ماورائی شد .
 رفته رفته سحر و جادو میان مردم اوج پیدا کرد ،و به قدری این موضوع ادامه داشت که کم کم ۴۹٪ انسانها دارای قدرت ماورائی شدند.




در ابتدای این سیر تحول بشریت نتوانست این حقیقت را بپذیرد پس درسال ۲۰۸۰جنگ جهانی سوم اغاز شد 
 طی ان کشور ها از قدرت های ماورائی سربازانشان به وحشیانه ترین حالت ممکن استفاده می کردند. 
در نتیجه ی این نبرد که ۲۰ سال به طول انجامید




۲۰ ٪از جمعیت ۹/۷میلیارد جهان کشته شدند و سر انجام کشور های قدرتمند و سیاست مداران بالا رتبه ی جهان صلح بین المللی را اعلام کردند.
 از ان پس انسانها توانستند بدون جنگ و خونریزی ، و با افشای قدرت هایشان درکنار یکدیگر زندگی کنند




اما طبق توافق بین المللی هیچ انسانی حق نداشت در ملع عام قدرتش را به نمایش بگزارد . 
از انجایی که بشریت و سرشت انسان بی عیب نیست و هر از گاهی ممکن بود که یک نفر چه عمدی و چه غیر عمد از قدرتش برای سودجویی و مخالفت با نظام توافقی بین المللی استفاده کند ،سازمان بزرگی به نام (مبارزه با سحر ) به وجود امد تا از مردم در برابر انسانهای قانون شکن محافظت کند .
به لطف این سازمان نظم در جهان به ثبات در امد و




از سال ۳۰۰۰ بشریت دنیایی روبه تحول را در پیش گرفت و به ادامه ی حیاتش پرداخت. 




سال ۳۳۲۱ 


 سلام ،اسم من 《انوس هارو》 هست من ۲۸۱ سالمه . من یه دیوونه عشق خودکشی ام و ۲۸۰ سالم رو تو سازمان (مبارزه با سحر)گذروندم و براشون کار کردم و در حال حاضر هنوز هم براشون کار میکنم. قدرت ماورائی من خفن تر از همه ی انسانهاییه که تا حالا دیدم برای همین بهترین عضو سازمانم . 
شاید براتون چند تا سوال پیش بیاد اما نگران نباشید من همشو توضیح میدم . 
اول اسم من انوس هارو هست البته این فامیلی موقتی هست بسته به هر کشوری که میرم رئیسم فامیلیمو عوض میکنه به ۲ دلیل چون من خودم هیچ فامیلی ندارم و رئیس من هم خیلی از اسم گذاری روی افراد خوشش میاد .




دوم بله درسته ۲۸۱ سال دارم و این برای یک انسان عادی غیر ممکنه اما بدبختانه اینکه عمرم جاودانه هست جز ئی از قدرت هامه




سوم و اینکه نزدیک به ۳ قرن زندگی کردم به این معنی نیست که یه پیر مرد فس فسی در حال مرگ باشم بلکه بر عکس من یه پسر خیلی خوشتیپ با موهای مشکی و چشمای ابی ام که ظاهرم مثل بچه دبیرستانیاست. 

چهارم چرا عاشق خودکشی ام؟چون دلایل زیادی برای اینکار دارم دلایل خیییییلللللللییییی زیاد .مثلا از وقتی چشم باز کردم لخت و مادر زاد کنار ساحل پیدام کردن البته به شکل یه پسر ۱ساله هیچ نام و نشونی از خانوادم نداشتم و حافظمو از دست داده بودم فقط یادم میومد که اسمم انوس بود ،و اینکه من با دنیای انسانها خیلی غریبه بودم انگار اصلا هیچی نمیدونستم حتی بلد نبودم با قاشق و چنگال چطوری غذا بخورم




و اینکه وقتی کم کم بزرگ شدم قدرتم بیشتر و بیشتر شد تا اینکه سازمان فهمید قدرت من فراتر از حد تصورشه برای همین من رو تبدیل به یکی از سگ های خودش کرد البته هیچ کدوم اینا مهم نیست اینا فقط بخشی از مشخصاتیه که تو پروندم ثبت شده درواقع تجربیات من از دنیا و انسان هاست که باعث شده نخوام دیگه زندگی کنم اول از همه اینکه انسان ها واقعا موجودات مزخرفی هستن نمیفهمم چرا نمیتونن مثل یه بچه ادم تو یه خراب شده ایی(منظورم کشوره)ساکن بشن و زندگی کنن و هیچ کار خلافی نکنن که ما عضو سازمانیای بد بخت مجبور نباشیم روزی ۲۱ساعت ۳۰ تا خلافکار دستگیر کنیم.دوم اینکه اصلا سر درنمیارم چرا همین ادما که اکثرا تو سازمان شکنجشون میکنیم وقتی میان بیرون دوباره برمیگردن سر کارای خلاف اخه بابا مگه ادم نشدی!چند بار میخوای اب خنک بخوری البته این مورد استثنا داره دست کم از هر ۱۰۰ نفر ۳۰ تا خلاف کار در میان .

 دوم اینکه ادما هر کدوم یه شخصیتی دارن. چرا هیچ کس مثل بقیه نیست من بر این باورم اگر همه ادما مثل هم بودن همه در امان بودن اصلا چرا انسان ها موجودات جایزالخطا هستن ؟ می دونن کاری اشتباهه اما باز انجامش میدن ،چرا اخه؟بخاطر لذت ؟یعنی انقدر موجودات پستی هستن که بخاطر لذت گناه حاظر میشن دست به کارایی بزنن که   براشون ضرر داره؟




چرا در طول تاریخ افرادی پیدا شدن که حاظر شدن بخاطر منافعشون هم نوع های خودشون رو قربانی کنن؟انسان ها راست میگن،دروغ هم میگن،هر کدومشون خودشون رو اولویت قرار میدن و بقیه رو کنار میزارن بعضی ها حاضرن همخون های خودشون رو قربانی کنن .بعضی ها حاضر میشن به کشورشون خیانت کنن . بعضی ها حاضر میشن تا ایمان و امید مردم رو زیر پا بزارن.کم ندیدم تو این ۲۸۰سال انسان ها چطوری خودشون رو قربانی کردن . جنگ ها و درگیری های زیادی دیدم ،چپاول و غارت زیادی دیدم،از دوران کودکیم همیشه خیلی دلم میخواست بدونم این همه وحشی گری و فرهنگ بی شعوری که بزرگترین بلای انسانهاست قبل از ورود جادو به دنیاشون وجود داشته یا نه ؟پرس و جو های زیادی کردم و فهمیدم این انسانها حتی قبل از جنگ جهانی سوم هم همین مشکلاتو داشتن البته بعد از ورودجادو بیشتر شده خلاصه من هنوزم که هنوزه با دنیای انسانها خیلی غریبه ام برای همین اغلب به جای استفاده از لفظ مردم اون ها رو (انسان)خطاب میکنم. احساس میکنم اصلا به اینجا تعلق ندارم کسی چه میدونه !شاید یه پری گم شده بودم که از سرزمین پریان راه خونشو گم کرده ،شاید اشتباهی تو این جهان افتادم از این رو خیلی دلم میخواد خودمو بکشم اما همش یه چیزی مانع من میشه یه چیزی که خیلی رو اعصابمه.....لعنت بهش خیلی اعصابمو خرد میکنه




قیافه ی ادمای معصومی که گناهی نکردن و بخاطر چندتا اسکل خرابکار دارن زجر میکشن به جون خودم قسم میخورم هر بار که رفتم خودمو دار بزنم یهویی تو یه موقعیتی قرار گرفتم که جون چندتا ادم تو خطر بوده و نتوستم جوری رفتار کنم که انگار عین خیالم نیست. احساس میکنم که نفرین شدم. ۱۱۲ بار خواستم خودمو بکشم اما تو هر موقعیتی که قرار گرفتم یکی تو خطر بود .توف تو شانس من .




راستی می دونین الان کجام؟فکر کنم دارم به ارزوم میرسم.خدایا شکرت.




من الان تو یکی از بندرای ژاپن به دست یکی از مافیای قاچاق اسلحه و حمل ادمیزاد گروگان گرفته شدم.




یعنی همین الانش رویه صندلی دست بسته نشستم که رئیس مافیا یعنی( کورو ماتسو )درست روبه رومه و نوکراش هم به شکل ۵ ضلعی اطرافم رو گرفتن.




اها یادم اومد یکی رو حساب نکردم فکر کنم اسمش لی چان باشه .در حال حاضر لی چان داره صورت قشنگمو با مشت هاش خرد میکنه. 


_(لی چان) :حرف بزن دیگه کثافت ......حیف نون بگو از کجا میشه {بی نقاب تک چشم} رو پیدا کرد؟ 



 (کورو ماتسو):یه کم اروم تر لی چان نمیخوای انقدر محکم بکوبونیش که صورتش له بشه؟ها؟اینجوری فایده ای هم نداره... 


 (لی چان):حروم زاده یه چیزی بگو ...... 



 +درحال حاظر دارم همین طوری از دست اون کثافت کتک میخورم و تک نگاهی به ماتسو و افرادش میندازم




خندم میگیره چقدر احمق تشریف دارن . {بی نقاب تک چشم }لقب خودمه .این اسکل ها حتی اسم من رو نمیدونن.+ 


 با صدای بلند اما حق حق کنان میخندم توف تو روح لی چان بد جوری سر و صورتم رو کوبونده




 



(انوس):هه هه هه ،شما ها خیلی احمق اید .حتی اسم کسی هم که دستگیرش کردین رو نمیدونین.




باشه پس بزارین یه معامله با هم بکنیم ، قول میدم هر چی درباره (بی نقاب تک چشم)میدونم بهتون بگم. 




 کورو ماتسو با دست به لی چان اشاره میکنه که دست از سر من برداره 



 ماتسو: تو در جایگاهی نیستی که بخای حرف معامله رو پا پس بکشی ،اما یه چیزی دربارت نظرم رو جلب کرد چرا انقدر زود تسلیم شدی ؟۱۵ دقیقه هم نشده که اوریدمت اینجا ،از افراد سازمان انتظار بیشتری داشتم. 



 یکی از افرادش که اسمشو نمیدونم میگه:



 _نه قربان دست کم نگیریدش . این بچه خودش به تنهایی یکی از کشتی هامون تو اسکله رو غرق کرد با تمام ساکنانش. دست کم نگیریدش قدرتش خیلی زیاده 



 ماتسو یه نگاه به نوچه ش میندازه بعد سیگار تو دهنشو به طرف من میندازه ،و یه لگد جانانه به من میزنه . 

یکی از پایه ها ی صندلی شکسته میشه و چَپَکی میوفتم زمین . 


ماتسو داد میزنه:فکر کردی با غرق کردن کشتیم میزارم به همین راحتیا جون سالم به در ببری ؟تو ۵۰۰۰۰ ین به من خسارت زدی .حالا هم داری از معامله صحبت میکنی ؟اصلا الان جایگاه خودت رو میدونی؟ 


 من دوباره به خندیدن ادامه میدم:




 


انوس :هه هه ههه ،حق باتو عه . تو این اوضاع شرایط نباید از کلمه معامله استفاده می کردم .به هر حال از عوارض مشت های لی چانه مغذم درست کار نمیکنه. 



 لی چان:عوضی اشغال ........داری مارو دست میندازی؟



 +بعد یه لگد محکم تو شکمم میزنه .با یه صدایی شبیه به ناله گفتم+









 



انوس:خدا ازت نگذره لی چان ....... هفته پیش اپاندیسمو عمل کرده بودم.




 +الکی گفتم من ۴ سالگی اپاندیسمو عمل کرده بودم ،فقط خواستم یه چیز بگم جو عوض شه یکم رو اعصابشون راه برم.




اما انگار نقشم گرفت ،لی چان عصبانی شد و یه لگد محکم تر بهم زد.+ 





 لی چان: مسخره میکنی توله سگ ؟ الان جوری اون صورت قشنگتو خرد میکنم که وقتی تو اینه به خودت نگاه میکنی وحشت کنی .



 +لی چان خم شد یقه من رو گرفت و بلندم کرد .لعنی خییلی هم زور داشت ، گردنمو محکم با یه دست گرفت و اویزونم کرد. اون یکی دستشو که مشت کرده بود باز کرد و یه گلوله اتیش اطراف دستش شعله ور شد. داشت از جادوش استفاده می کرد.فکر کنم میخواد صورتمو با دستش بسوزونه،لعنت دلم نمی خواست اینجوری بمیرم .اگه قالشون بزارم و فرار کنم چی اینجوری حد اقل صورتم خراب نمیشه .نه نه نه اگه از دستشون فرار کنم میترسم دیگه فرصت مردن رو از دست بدم .اره در هر صورت مردن بهتر از زندگیه چه قرار باشه با یه بدن جز غاله شده بمیرم یا جور دیگه ای+


 ماتسو:صبر کن لی چان. بزار اول تا اونجا که میتونیم ازش حرف بکشیم .









 


+لی چان یکم عصبی میشه اما باز به حرف رئیسش گوش میده و عین بیشعور ترین افراد جامعه من رو به طرف یه اینه کنسول زیبا پرت میکنه. اینه شکست و چنتا تیکه خورده شیشه رفت لایه لباسام+


 انوس:سگ تو روحت لی چان.









 



ماتسو :خب هر اطلاعاتی که از سازمان داری رو کن.




به نفع خودته ،اینطوری خوانوادت در امان میمونن.









 


+میخواستم بخندم اما با خودم گفتم اینجوری فقط این بحث بیشتر کِش میدم ،من که خانواده ای ندارم.




با زور و نقش بازی کردن جوری رفتار کردم که انگار خیلی حالم بده.خب تو این جور نقش ها معمولا خیلی استعداد دارم.با صدای لرزون گفتم+



   انوس: باشه .....قبول میکنم...فقط با خانوادم کاری نداشته باشین. 


 نیش ماتسو تا بناگوش باز شد به لی چان اشاره کرد تا بدن بیجونم رو بلند کنه .لی چان بازوم رو گرفت بلندم کرد و سرم رو محکم به دیوار کنارم کوبید و همونطوری نگهم داشت. 
ماتسو با ارامش یه صندلی برداشت و کنارم گذاشت و خودش روش نشست.


 ماتسو :خب شروع کن اسمت چیه ؟ چند وقته واسه سازمان کار میکنی و ماهیت جادوت چیه؟درباره بی نقاب تک چشم چیزی میدونی؟



 انوس:اسمم انوس هارو عه. خیلی وقته دارم واسه سازمان کار میکنم تقریبا از بچگی .ماهیت جادوم (بشریت محدود)هست .









 



لیچان:بشریت محدود دیگه چجور صیغه ایه؟تراز قدرت بین چند تا چنده؟۴۰ تا ۶۰؟

 انوس:تراز جادوم بین ۵۷ تا ۸۰ هست. 


 ماتسو :خوشم میاد از اینکه واقعیت رو میگی تراز بالایی داری واسه همینم هست که الان یکی از سگ های سازمانی.خب؟بی نقاب تک چشم؟


 انوس : برای چی میخوای درباره بی نقاب تک چشم بدونی؟تا جایی که من میدونم حرفه ی اون با روش درامد زایی شما مافیایی ها کاملا جداست.


 ماتسو :درسته اون به ما ربطی نداره اما یکی از مشتریام خیلی دلش میخواد دمار از روزگار اون دربیاره . بهم پیشنهاد داده اگر گیرش بندازم پول خوبی میگیرم.تازه.....این یه چیز عادیه ، افراد قدرتمندی مثل اون برای خاندان مافیایی خیلی ارزش دارن . هر کی بتونه زنده یا مرده گیرش بندازه تو بازار سیاه پول خوبی نصیبش میشه.



 +عجب.......پس برای دستگیریم جایزه هم گذاشتن.+


انوس:خب من بیشنهاد می کنم مرده دستگیرش کنید




و ببریدش بازار سیاه




 


ماتسو:چرا ؟ 


 انوس:چون عمرا پامو تو همچین جای نکبت باری که پر از قانون شکنه بزارم. 


 لیچان محکم تر سرمو چسبوند به دیوار. 


 لیچان:یعنی چی؟منظورت اینه که تو بی نقاب تک چشم هستی؟

 ماتسو میخندید و اروم گفت :چرا جو گرفتت لی چان ؟داره دروغ میگه . زنده یا مردش برام مهم نیست هر کار دلت میخواد باهاش بکن. 
 ماتسو از صندلی بلند میشه و از جیب شلوارش بسته ی سیگارشو میاره بیرون. با فندک شیک و گرونش انتهای سیگارشو اتیش میزنه ، بعد برمیگرده و نگاهم میکنه. 

 لیچان به من میگه:برای گیر انداختن تو ی حروم زاده خیلی از افرادمو از دست دادم خیلی خوشحالم میشم از اینکه با دستای خودم تا جهنم همراهیت کنم. 


 +وای خدای من واقعا ؟بعد از این همه سال ارزوم داره بر اورده میشه ،خدایا شکرت .با خیال راحت میتونم بمیرم.




یهو چشمم میوفته به گردنبند های یکسانی که دور گردن اون پنج نفر اطرافم بود روی هر گردنبند یه الماس با رنگ های مختلف وصل شده بود.




خیلی نظرم رو جلب کرد. +


ماتسو:انوس هارو.درخواستی قبل از مرگت نداری؟

 انوس:چرا یه سوال دارم.

ماتسو با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: 


 ماتسو:بپرس 


 انوس :در باره ی اون گردنبند هایی که دور گردن افرادته به من بگو .




 


ماتسو نیشخندی زد و بعد با دستش حرکاتی رو انجام داد یهویی یکی از افرادش نفسش قطع شد بد جور زجه میزد و تقلا میکرد اما هیچ کس کمکش نکرد انگار بقیه اجازه نداشتن کمکش کنن.




یهو یی اون ادم تبدیل به پودر شد و فقط ازش چندتا دونه الماس موند. 
باور نمیکردم ماتسو یکی از افرادش رو تبدیل به الماس کرد.














ماتسو اروم خندید و الماس هارو برداشت و به سمت من اورد و گفت: 

ماتسو:من میتونم طول عمر زندگی مردم رو به الماس تبدیل کنم تبدیل چیز های بی ارزش به باارزش ترین ها . برای همین هم هست که اون گردنبند ها در واقع اون قلاده ها رو بهشون بستم. 



 +تو این لحظه هیچ دلیلی برای مُردن پیدا نکردم .نتونستم دربرابر همچین چیزی سکوت کنم .اصلا نمی تونستم تحمل کنم که من با خیال راحت بمیرم اما انسانهای اطرافم با بردگی زندگی شون رو فدای ادمای پستی مثل ماتسو کنن .




همچین چیزی اصلا درست نیست .خشم تو وجودم داشت فوران میکرد ،مخصوصا وقتی قیافه ی ماتسو با اون لبخند رضایتی که از کار غیر انسانیش با اطرافیانش کرده بود و میدیدم . بیخیال مردن شدم. +


ماتسو :حالا دیگه میتونی راحت بمیری...... 


 ماتسو به لی چان اشاره کرد تا کار من رو تموم کنه (یعنی بکشتم)اما من روانی تر از این حرفام .














لی چان همون طور که سرم رو محکم به طرف چپ میچسبوند از پشتش یه چاقو بیرون کشید تا گردنمو با اون ببره قیافه ی خیلی خوشحالی موقع بیرون کشیدن چاقو داشت از همچین انسانهایی حالم بهم میخوره.



 لی چان:وقت خدا حافظی رسیده پسر جون. 


 همین که خواست چاقو رو محکم به من بزنه ،چاقو پودر شد ،از تعجب شاخ در اورد 


 لی چان :یعنی چی ؟چه اتفاقی افتاد؟ کار کدومتون بود؟














همین که فرصت پیدا کردم ،از زیر دستاش خودمو به طرف دیگه ایی هول دادم .دست بند هولوگرامینیوم که دستم بود رو هم مثل چاقو پودر کردم




(هولوگرامینیوم دست بندی هست که بیشتر تو اداره ی پلیس و سازمان های مبارزه با سحر ازش استفاده میکنند این دستبند کاملا ضد جادو هست و توانایی جادویی افرادُ در خودش نگه میداره .البته فقط من هستم که میتونم زمانی که این دستبند به دستم بسته از جادوم استفاده کنم چون این دستبندا ظرفیت مشخصی برای نگه داری جادو دارن و از اونجایی هم که قبلا گفتم قدرت من خیلی خفن تر از بقیه هست باز کردن این دستبندا برام مثل باز کردن طناب میمونه ) .



وقتی دستبند پودر شد،دستمو به سمت لی چان گرفتم .جادوم ازاد شد و لی چان رو هوا معلق بود و اطرافش و حاله های سبز رنگی احاطه کردند . لی چان داد می زد مثل اینکه حاله ها زیادی درد داشتند اما خودم از قصد این جادو رو فعال کردم تا یه کم درد بکشه.
ماتسو که احساس خطر کرد ،سریع به طرف در رفت اما نزاشتم همینجوری فرار کنه .
اون یکی دستم رو به سمت ماتسو بردم حاله های سبز به شکل حلقه حلقه ماتسو رو تو مشت گرفته بودن .



ماتسو :احمق ها ......منتظر چی هستین ؟بهش حمله کنید.



نوکرای ماتسو میخواستن به طرفم بیان ااما بهشون گفتم:


انوس:از جاهاتون جنب نخورید.میتونم با دستگیری ماتسو از بردگی ازادتون کنم ،البته اگه همکاری کنید.


از قیافه ی هر پنج تاشون مشخص بود دلشون میخواست از دست ماتسو فرار کنن.یکی شون گفت:



_تو موفق نمیشی .اطراف اسکله پر از ادمای ماتسو شده .حتی اگه همینجا دستگیرش کنی افرادش میان و دخل تو رو میارن.



با نیشخند گفتم :

انوس:نگران اسکله نباشید . همکار هام  بیرون منتظر من هستن.فقط به همکاری شما نیاز دارم تا از اینجا بزنیم بیرون.



یکی از اونها گفت:

_بهش گوش نکنید.از کجا میدونید حرفاش صحت داره؟


یهویی از بیسیمی که  تو جیب لی چان بود هشدار اومد

《توجه توجه هشدار امنیتی!شما یک پیغام از طرف فرمانده مافیای اسکله دارید:لی چان به سرعت جناب ماتسو رو از اسکله خارج کن سازمان مبارزه با سحر به اینجا حمله کرده ،فرصت ندارم خودمو بهتون برسونم فقط جناب ماتسو رو از این جهنم خونه ببر》



بعد هشدارقطع شد.منم با سرعت گفتم:

انوس :دیدین گفتم همکارهام بیرون منتظر اند لطفا همکاری کنیدتا باهم بریم بیرون.




حاله هام رو خیلی سفت دور لیچان بسته بودم تا از درد بیهوش بشه.
اما ماتسو اینطور نبود.


ماتسو:پست فطرت.....بزار برم.....حتی اگه با این حاله هات جلوی من گرفته باشی یا افرادت بیرون محاصرم کرده باشن اون قلاده هارو نمی تونی از گردن اون ۵ تا خائن بیرون بیاری .



وضعیت خراب بود ،این گردنبد ها از نوع خیلی خاصی هستن .برنامه ریزی شدن، و به جادوی ماتسو وصلن
ماتسو میتونه هر وقت بخواد این ۵ نفرو بکشه .
ماتسو میخندید و میگفت:

ماتسو:پسره ی احمق .....فکرشو نمیکردی مگه نه؟ تو بخاطر جون اون لعنتیا هم که شده با من معامله میکنی. میزاری من برم در عوض اون ها زنده میمونن.


انوس:خفه خون بگیر پست فطرت


بعد یه لگد محکم تو شکمش زدم و بی سیم رو از جیب لیچان که بی حرکت و بیهوش رو هوا معلق بود برداشتم.سعی کردم ارتباط برقرار کنم
هر چی دکمه رو بیسیم بود رو فشار دادم یهویی بی سیم گفت:
《از مرکز فرمانداری اسکله به اتاق فرمان ،من فرمانده کاتو از سازمان  کاراگاهی مبارزه با سحر هستم .اطراف این اسکله کاملا محاصره شده به نفع تونه که همکاری کنید و کورو ماتسو رو تحویل بدین.》


بلافاصله به خط وصل شدم و گفتم:
انوس:فرماندار کاتو ، منم انوس هارو 
ماتسو پیش منه . من تو کابین کشتی هستم. اما وضعیت اینجا قرمزه جون چند نفر در خطره و ماتسو درخواست معامله داره.


 《از فرماندار کاتو به بازرس  هارو ،تونستی ماتسو رو گیر بندازی؟》



انوس:《بله فرماندار ،اما وضعیت قرمزه ،تقریبا می تونم بگم ماتسو ۵نفر از افرادش رو گروگان گرفته .گروگان ها سنی بین ۱۸ تا ۳۰سال دارن.درخواست کمک دارم.》



《بازرس هارو درخواست توضیح بیشتر دارم ،درباره ی گروگان ها بگو》


انوس:《گروگان ها ۵ نفر هستن که هرکدوم گردنبند های انفجاری با الماس های خاصی که مستقیم به جادوی ماتسو در ارتباط اند دارند.اگر ماتسو اراده کنه همه ی گروگان ها می میرند. درخواست نیروی ویژه (باطل السحر )و خنثی کننده ی طلسم انفجاری دارم.》


_《درخواستت پذیرفته میشه بازرس هارو ،اما مسئولیت  معامله ی ۲طرفه ی بین ماتسو و ما با خودته .》


《چشم فرماندار.》



تو بد وضعیتی قرار گرفته بودم ،به طرف ماتسو رفتم و یه مشت حوالش کردم و گفتم :

انوس:درقبال ازادی اون ها چه درخواستی داری؟



جون از دماغ ماتسو روی لبش میچکید ،اما باز اروم میخندید.

  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.