بار دیگر درخشش بی حد و مرز 

درخشش بی حد و مرز : بار دیگر درخشش بی حد و مرز 

نویسنده: bits31060

از آرزو کردن بدم میاد

پس آرزو نمیکنم کاش تو یک خونه گرم و راحت به دور از مردم با آرامشی ناشی از تنهایی بودم و دغدغم فقط طرز لباس پوشیدنم بود 
امشب من یک زندانی ام

تو زندانی سرد و تاریک با یک کتاب و یک تیکه پارچه 
 یک شیشه با ۵ تا نرده جلوم هست که نور ماه ازش به اندازه یک مکعب سلولم رو روشن کرده

داره برف میاد.. 
شاید آخرین حسرتم اینه که برای آخرین بار نمیتونم برف و لمس کنم.  همیشه از صبح ، هوای آفتابی و روشن و نور بدم میومد حس منزجر کننده و رو اعصابی داشتن ، در اصل مزاحمم بودن

و فردا ، روزی که سرم از گردنم جدا خواهد شد 
 بله من را دار میزنند 
با نور صبح

با صدایی از زبان شیطانِ تنها و عصبانی هرچند نمیدانند من کسی ام که برای زمان مرگ خودم تصمیم میگیرم

نمیتونم ناراحت باشم ، ناراحت بودن کار سختیه و متاسفانه من از پسش بر نمیام

برای آخرین درخواستم قبل از اعدام خواستار اسپیکرم بودم به همراه یکی از فلش هام

و خوشبختانه قبول شد

شاید باید درخواست دیدار فردی رو میدادم تا وصیتمو بهش بگم

بهرحال من سرمایه و اموال زیادی دارم

که بعد از من تنها خواهند ماند

و این نشانه از شکسته منه ، آخرین شکست

بلند میشم و فلش رو به اسپیکر وصل میکنم موسیقی های بی کلام پشت هم پخش میشوند

حالا بلند میشم و شروع به خوندم میکنم و میرقصم

داخل زندان

میرقصم

تا زمان اعدام.

زخم هایم یکی پس از دیگری خونریزی میکنند

سخت ترین حرکات رقص ممکن و انتخاب میکنم تا بدنم آخرین فشارات جسمی رو به دست خودم متحمل بشه

اول از همه مچ پام تصمیم میگیره خودشو نشون بده درسته شکسته ولی حداقل ۲ ماه میگذره، این حجم از درد و ازش انتظار ندارم

و نفر بعدی ، زخم چاقو در پهلویم هست ، تصمیم میگیره خونریزی داشته باشه

بعد از اون بخیه ای که شونه ام از پشت بخاطر شلیک گلوله خورده باز میشه و بعدش شکستگی سرم، داره کاری میکنه که سرم گیج بره و همچنین باعث شده خون سمت چپ صورتم و تصاحب کنه

و باند های مملو از خون روی دست راستم باز میشن و رو زمین می‌افتند

و بالاخره نوبت میرسه به گلوی عزیزم ، بریدگی عمیق روی گردنم که به واسطه چاقویی آغشته به اسید ایجاد شده خونریزی رو شروع میکنه

و باعث میشه خونریزی داخلی هم پیدا کنم

و با تمام این زخم های زیبا من به رقصیدن ادامه خواهم داد

با وجود یخ زدگی دیوار های سلولم

با وجود صدام که بخاطر درد داره جذابیتشو از دست میده

با وجود امید های نابود شده‌ام

تا دم مرگ میرقصم

هنوز ترس از مردن سراغم نیومده

و این خوبه ، خیلی خوب.

زخم های عزیزم باعث شدن رو زمین چاله های پر از خون تشکیل بشه

تمام من خونی شده

میرقصم و تو چاله خونم میپرم

ولی من دیوانه نیستم

زخم های عزیزم دارن فراتر از حدشون میرن

تنها راهی که برای تسکین درد هام در این وضعیت بلدم منجمد کردنشونه

سلول در حالی که شیشه ای بین من و محیط بیرون هست ، یخ زده

پس اگر این شیشه از بین بره شاید راه برای سرما باز بشه و بتونم برف و هم لمس کنم

قطعا به راحتی نمیتونم بشکنمش

عقب میرم و به دیوار روبه روی شیشه تکیه میدم ، خیز برمیدارم و با سر به سمت شیشه میرم

باورم نمیشه

سرم به طرز وحشتناکی درد گرفت

حتی حس میکنم دارم از حال میرم

شیشه شکست پس چرا شیشه خورده ها به داخل ریختند

بخاطر جهت وزش باد؟

به زخم های جدید روی تن و بدنم باید خوشامد بگم

آخرین زخم هایی که خواهم داشت و هیچوقت فرصت مداوا پیدا نمی‌کنند

اما بلند میشم و به رقصیدن ادامه میدم و با صدای بلند میخونم

من دیوانه نیستم.

متوجه میشم کم کم خون های روی زمین منجد می‌شوند

محل آسیب دیدگی هام هم همینطور

دیگه خونی ریخته نمیشه

طبق قولم تا خود صبح میرقصم

اوه!!!

بالاخره میشنوم صدای شیطانِ تنها و عصبانی رو

نگهبان ها میان سراغم و سعی می‌کنند قفل سلول و باز کنند ،ولی موفق نمیشوند

قفل یخ زده ، در هم همینطور

دارن خودشونو به در میکوبن تا باز بشه

یعنی انقدر احمقن که متوجه شکستن شیشه و یخ زدن در نشدن؟

سرانجام درب باز میشه

منو به سمت سکوی اعدام داخل حیاط زندان نزدیک می‌کنند و کسی که من را محکوم به اعدام کرده رو به رویم نشسته

حتی در حال خونریزی حتی درحال اعدام هم ازش بالاتر هستم و به دیده من اون فرد یک حقیر به تمام معناست

حدود ۳۰ قدم تا رسیدن به سکو مونده

و صدای شیطان هنوز به گوش میرسه

شروع به خوندن میکنم ، خوندن آخرین آهنگم اونقدر بلند میخونم که حداقل گوش های خودم و افراد نزدیک هم قادر به شنیدن صدای جهنمی نباشند

بالای سکو میروم و طناب را دور گردنم می اندازند

صدای مردم از پشت درب زندان به گوشم میرسه

یکصدا در حمایت از من

یک هدف یک خواسته

و چه حیف سرانجامم ، مخالف آنهاست

اما من کسی ام که برای زمان مرگ خودم تصمیم میگیرم

و حالا با یک لگد به صندلی ، پرتش میکنم به سمت کسی که تو حقارت غرق شده

کسی که داره جلوی خودشو میگیره تا جلوم زانو نزنه

همزمان با پرت کردن صندلی

گره طناب باز میشه و تمام سکو فرو میریزه و قطعه هاش از هم میپاچند و من روی زمین پرت میشوم

درب زندان باز میشه ، مردم به داخل هجوم میارند

صدای شلیک هایی مبهم میشنوم

دیدم تار میشه و شنواییم رو از دست میدم به دلیل استرس از اعدام شدن مطمئن بودم بعد از پرت کردن صندلی خودم درجا بیهوش میشم و سکته میکنم

آخرین تصویری که میبینم افرادی ناشناس که حس خوبی بهشون ندارم، در حال خارج کردن من از حیاط زندان هستند

و بعد بیهوش میشوم.....  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.