موسیقی مورد علاقه ام را گذاشتم و با لبخند عصاره قهوه ام را از دستگاهی که با جمع کردن پول هایم خریده بودم گرفتم و با حس خوبی که از صدای "حسن گلرنگی" میگرفتم قهوه ام را بو کردم و با باز کردن چشمهایم موسیقی به نقطه اوجش رسید و من برای ساکت ماندن زیادی بی تحمل شدم و با او همسو شدم.
مرا ببوس...
مرا ببوس ، برای آخرین بار
تورا خدا نگهدار
که می روم به سوی سرنوشت...
بهار ما گذشته ...
همینطور که با حسن میخواندم برگشتم و از پشت شیشه چشمم به یار همیشگیم افتاد.
یار دور دست و مبهم من...
باقی آهنگ در دهانم ماسید.
آب دهانم را قورت دادم و فقط به رفتنش نگاه کردم.
صدای آهنگ درون گوش هایم به گُنگ ترین حالت ممکن رسیده بود و مانند صدایی که از جایی دیگر پخش میشود پس زمینه ذهنم شده بود.
راه رفتنش و پلک زدنش برایمبه آرام ترین شکل ممکن بود.نمیخواستم چشمهایم را به ندیدنش عادت دهم.
با رفتنش از جلوی شیشه مغازه نفسم را بیرون دادم .طوری از گنگی و ایستادن زمان مقابل چشم هایم به زمان حال برگشتم که انگار در سیاه چاله ای عمیق گیر کرده بودم.
آهنگ دوباره به صدای قبلی خود برگشت و بخار های قهوه در دستم دوباره حرکت کرد.
از دید زدن همیشگی اش از دور دوباره اشتیاق روزانه ام را گرفت.
کمی از قهوه ام نوشیدم و دوباره کتاب رمان عاشقانه و سوز آورم را باز کردم و به ادامه گداز و دوری عشقشان متحمل شدم.
کتاب فروشی کوچک و نقلی ام تنها ترین و امن ترین مکان من بود.
تنها در این مکان میتوانستم غم هایم را فراموش و آرامش روزانه ام را به رگ هایم تزریق کنم.
من کتابخانه ای از نظر خود پر اثر داشتم .
تمامی کتابهایی که می آوردم را خود میخواندم .شبانه روز بیدار میماندم و دانه به دانه کتابهایی را که برای گذاشتن در قفسه های کتابخانه ام انتخاب کرده بودم را میخواندم.
حتی اگر کسی تا به حال کتاب نخوانده باشد و برای اولین بار بخواهد کتابی انتخاب کند به او میگویم که رَندوم و از روی هر وجهه ظاهری که میخواهد از کتابهای کتابخانه من انتخاب کند. چون مطمئن بودم که برای دومین بار هم او را میبینم.
به همین دلیل اسم کتابخانه ام را "رَندوم" گذاشته بودم.
همینطور که قهوه ام را در دست داشتم با دستی دیگر از شیر آب پایین دیوار مغازه ام که پشت قفسه ها بود آب پاش رنگی و نقلی ام را پر کردم و به سمت گلهای ورودی مغازه ام رفتم.
آب پاش را زمین گذاشتم و با میله آهنی زنگ زده ای که همیشه در مغازه ام بود افتاب گیر رنگی رنگی مغازه ام را با هزار بار پیچاندن میله پایین آوردم.
به طرف گل های عزیز تر از جانم رفتم و شروع بخ آب دادن آنها کردم.
بعد از تمام شدن کار های روز مره مغازه ام دوباره پشت میز چوبی و تق و لق مغازه نشستم و کتابی را که ده صفحه آخر عاشقانه های کاراکتر کتاب بود را در دست گرفتم.
این کتاب میتوانست برای هر کلمه اش جان را از بدن خارج کند.
عشق جان گداز و ترسناکی که به روایت کشیده بود، ترسی از عاشق شدن در بدن مینداخت و همزمان با جملات و صحنه های عاشقانه اش ترس را بیرون میکرد و نفسی به تنگی خفگی برایت ایجاد میکرد.
با استرس دستم را درون موهای فرم کشیدم و به جمله آخرش که بنا به زیل زیر بود با نفس تنگی نگاه کردم.
بدنم از استرس و هیجان به کرختی افتاده بود و سنگین شده بود.
در خلسه ای ترسناک بودم و هر لحظه برای بیرون آوردن خود از این حالت جان می کندم.
" زمانی میرسد که دور از ذهن ناگهان سَلامی دهد" خواندن تک تک کلمات کتاب با سرد شدن قهوه و ملایمت موسیقی حسن هم سو بود.
در میان گفتار حسن و جملات پی در پی کتاب با صدایی که به گوشم رسید از حالت کرختی به حال پرتاب شدم.
استرسی که در جانم بود امانم را بریده بود.
چشمانم تاب دیدن نداشت نفس نفس میزدم...
همه چیز گنگ بود .
صدای ریزش عرق از پشت گردنم...
کوبش قلبم...
نفس های منقطعم... فقط با یک جمله!
-سلام..روزتون بخیر
او خودش بود!