چگونه میتوان صدای کهربایی اش را از یاد برد.
قسم به همان صدای سنتی اش که سیه بودن چشمهایش زیبا تر از سیهی شب بود.
آن موهای شلاقی و سیه و چشمهایی که تن و جانم را با خود میبرد دنیایی جدا از خلاء بود.
حنجره اش ذهن را ناتوان میکرد از اندیشیدن.
به خدا قسم که او شجریانی زنانه بود.
چهچه هایش ستاره های شب را به لرزش می آورد.
با هر بار خواندن و بلند کردن صدایش به قطع میتوانستم هرج و مرج ملائک را از شنیدن صدایش تشخیص دهم.
با شنیدن صدایش همچون سیاوش عاشق میشدم.
مگر میشد او را دید و آتش نزد جان را برایش؟
لبخندش مانند خنجری بود که برای هر بار دیدنش خود بر قلبم فرو میکردم.
انتهای عشقم بر او به ناکجا آباد میرفت.
چشمهایش را که برای حس میبست ثانیه ها را برای باز کردن و دیدن آن تیله های لرزانِ مشکی به سرعت وا میداشتم.
کاش میتوانستم گویم به او که بزن آتش به دل من اما، نگیر از من چشمهایت را...
عاشقی در دل آتش بودم و نداشتم چاره ای برای فرار...
او میخواند من برای خود در دل خود را قسم میدادم به عشقش...
کاش میتوانستم که به او گویم و دم زنم!
من جز جمله ای که از اعماق وجودم بود چیزی برای او نداشتم.
چه خوب گفت وحشی بافقی..
"تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم"