دست های کوچکش را در دستانم گرفته بودم و به آرامی با حرکت انگشت شصتم نوازشش میکردم.
اینبار دستانش گرمای سابق را نداشت،لب هایش سرخی دیروز را نداشت ، نگاهش شوق هربار را نداشت.
هر بار وقتی دَرِ اتاقه هشتاد و پنج را باز میکردم از بیمارستان شلوغی که هر کس با دردش سرود ها میخواند وارد رویایی ناتمام میشدم.
همیشه آن صدای ناله و جیغ های عذاب آور به موسیقیِ بی کلامی تبدیل میشد که هوش از سَرم میپراند.ویالونَش همیشه در دستش بود . شب ها رو به پنجره میایستاد،پرده ها را کنار میزد و پنجره را باز میکرد . به ستاره ها خیره میشد و دقیقا همان آهنگی که ستاره ها خواسته بودند را با دستان ظریفش مینواخت.هرچه مینواخت را به زبان خودش تبدیل میکرد و با تمام احساسش دفتری که همیشه کنار تختش بود را پر میکرد.میتوانستم بین کاغذ های رمان مورد علاقه اش چند نقاشی با آبرنگ هم بیینم.و بهتر از همه ی این ها که این اتاق را رویایی میکرد رویا بود.
در حالی دیدمش که روی تخت افتاده بود و از ویالون و نوشته هایش دور بود و کتابش از روی پنجره او را صدا میکرد و با نقاشی ها درد و دل میکرد.
نفس هایش هر بار سنگین و سنگین تر میشد،میتوانستم وزنه ی چند صد کیلو ای که خدا بر روی سینه اش گذاشته بود را ببینم.
صدای موسیقی اش را قطع کردم و در را طوری باز کردم که بر دیوار کوبیده شد و فریادی از درد کشید.
فریادِ دَر به قدری بلند بود که هرکس در راهرو بود را ساکت و خیره به من کرد.
جنگ آوری در لباس پرستار برای پرتاب تیر «سکوت» به سمتم میآمد.بلند تر از دَر فریاد کشیدم و خواستم سپاهش را صدا کند و بیاید.
الان بالای سر رویا پر از جنگنده هایی بود که چند دقیقه میدان جنگ را رها کرده بودند و فکر میکردن دشمنشان شکست خورده باشد...
من قدم به قدم از تخت رویا دور میشدم تا جایی که دیوار بر شانه ام زد و من را از حرکت نگه داشت و گفت
«تا کجا میخوای بری؟نباید کنار رویا وایسی؟»
چند دقیقه ای گذشت تا صدای دستگاهی که به رویا وصل بود یکنواخت شد...
یکی از پهلوانان که روپوش سفید تن کرده بود نا امیدانه به چشمانم تیرِ امید پرتاب میکرد و دیگری دستگاه هارا خاموش میکرد و سِرُم را از دستان کوچکش جدا میکرد.
میدان نبرد را رها کردن و به من اجازه دادند مدتی با رویا تنها باشم...
اشک در چشمانم حلقه زد و بر روی گوناهایم رقصید و از چانه ام بر روی زمین سفر کرد.
دوباره قدم به قدم نزدیک رویا شدم و دستش را گرفتم...اما اینبار دستانش هیچ گرمایی نداشت.
با شصتم دستش را به آرامی نوازش کردم تا مبادا از خواب بیدار شود اما خوابش خیلی سنگین تر از این حرف ها بود.صورت سرخ و سفیدش رنگ از خود پرانده بود و لب های سرخش پر از تَرَک شده بود.ابری جلوی چشمان آبی تر از آسمانش بود و کنار نمیرفت تا رویا به صورت من نگاه کند و صدایم بزند...
موهای پریشان و مشکی اش که موج های دریا را داشت به زیر تَنَش مانده بود و رویا را بغل کرده بود.
دست سردش از دست هایم سر خورد و من را با لرزش انگشتانم تنها گذاشت.
دستگاه ها را از تَنِ ظریف و دخترانه اش جدا کردم.پارچه ی سفید رنگی که تیره تر از آسمانِ شب بود را بر روی تَنَش کشیدم و به صورتش رسیدم.نمیتوانستم ... نمیتوانستم آسمان نگاهش را ، گونه های سرخش را ، دماغ کوچکش را و لب هایی که امروز بی رنگ و ترک دار شدند را به زیر پارچه بگذارم.
دستم را بر کناره صورتش کشیدم و موهای موج دارش را از روی پیشانی از کنار زدم. خم شدم و لب هایم را بر پیشانی اش چسباندم و موهایش را خیس از اشک هایم کردم...
نمیخواستم کس دیگری این پارچه ی سفیدِ تیره را بر روی رویا بکشد.
دستانم لرزید و آرام صورتش را از دیده ام محو کردم و پارچه را بر سرش کشیدم.
چند قدم دور تر شدم و کنار تختش ایستادم.من الان یک صندوقچه پر از خاطراتی بودم که یکی یکی بر سرم هجوم میآوردند و با اشک هایم همدل میشدند.
.
.
.
الان حتی اسم خودم را هم به یاد نمیآورم.روز خاکسپاریِ رویا را به یاد نمیآورم.فقط شوقی که هر روز برای رفتن پیشش داشتم را به یاد میآورم.
صدای موسیقی بیکلامی که مستم میکرد را به یاد میآورم و صدای ویالون رویا را به یاد میآورم.
طی این چند سال خیلی چیز ها بر من گذشت و تنها چیزی که گذرش را احساس نمیکردم زمان بود.
آن روز فقط رویا مرا ترک نکرده بود بلکه تمام ساعت های دنیا همراه او رفته بودند.
هر بار ویالونش را برای نواختن بلند میکردم و همان نُت هایی که رویا مینواخت را مینواختم.
اما دیگه از آن ویالون آواز دلنشینی بیرون نمیآمد تنها چیزی که میشنیدم صدای گریه و جیغ و فریاد بود که داشت دلتنگی رویا را برایم یادآوری میکرد.
حتی زمان بر این ویالونِ کوچکت هم نگذشت،میشنوی دلتنگ تو است و از دوری تو گریه میکند؟
وقتی خودم را در آینه میبینم،
هیچ چیز جز موهایی که از سوگ سفید شده بودند و بر صورتم پیچ و تاب خورده بودند را نمیدیدم.
بر روی چروک های پیشانی و موهای سفیدم میدیدم که گذر زمان روی تَنَم اثر کرده.از روی نسخه ها و داروی فراموشی میخوانم که گذر زمان بر روی عقلم هم اثر کرده است.از روی دارو و تنگی نفس و ضربان قلب بالا میفهمم که گذر زمان بر روی قلبم هم اثر کرده...اما چرا به خاطراتم با رویا دست نزده؟
چرا فقط بر تن و عقل و قلبم دست برده؟
چرا روحم را با خود همراه نکرده؟
رویا ، میبینی که هر روز باد موهای سفید و توی هم پیچخورده ی مادرت را بدون تو میرقصاند؟