The End

Cold and Hot : The End

نویسنده: Amelia

همه جا غرق خون بود هرجا رو که نگاه میکردم به جز خون چیزی نمیدیم. نمیدونم بخاطر تاریکی بود یا چون میترسیدم چشمام چیزی نمیدید آره میترسیدم، میترسیدم ازدستش بدم. نمیتونستم اسم اونو صدا بزنم انگار از بدو تولد تار ها صوتی نداشتم و نمی تونستم حرف بزنم ولی به محض اینکه صدا نفس کشیدن کسی به جز خودمو شنیدم جرات پیدا کردم و با تمام وجود اسمشو صدا زدم. صدای ضعیفی از پشت سرم شنیدم از اون به بعد نفهمیدم چطور خودم و بهش رسوندم، به محظ اینکه دیدمش دیگه ضربان قلبمو حس نمیکردم. 
آغشته به خون بود لباس سفیدی که پوشیده بود الان قرمز تیره شده بود، روی گونهاش به جای رژگونه رد خون بود. اولش فک کردم فقط خسته شده و انجا نشسته ولی راستش دلم میخواست که اینجوری فکر کنم اصلا نمیتونستم زخمی شدنشو تصور کنم از این فکر وحشت میکردم. ولی وقتی اونو تو بغلم گرفتم فهمیدم که ترسم به واقعیت تبدیل شده، یه گلوله به سمت راست پهلوش خورده بود و بشدت خونریزی داشت. بریده بریده  گفت: 
-نگران نباش... حالم خوبه.... میدونی که ... با این چیزا ... از پا نمی افتم . 
دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم جلوش اینکار و کنم ولی نتونستم جلوی خودم و بگیرم ،سرم و پایین انداخته بودم و قطرههای اشک روی دستم میچکید، یهو دستشو روی صورتم گذاشت و سرم بالا اورد و تو چشمام نگاه کرد،
 -این مدت که ...باهم بودین خیلی.. چیزها یاد گرفتم ... پس بدون من هم ...شاد زندگی کن درست مثل قبل ...وقتی با هم بودیم ....من همیشه کنارتم ... اینجا... 
درحالی اینو میگفت که دستشو گذاشته بود روی قلبم، با این حرفش ریه هام از هوا خالی شد. چطور می تونستم بدون اون زندگی کنم حتی تصورش هم برام سخت بود.
 -چطور میتونم بدون تو ادامه بدم ... نه نمی تونم ..
 -باید بتونی .. باید به جای هردو ...هردومون زندگی کنی و ....شاد باشی ...پس بهم قول بده ... زود باش ... وقتی نمونده ...لطفا این آخرین چیزی ... که میخوام 
- باشه اگه تو میخوای ...قول میده
نفس عمیقی کشید، یک نگاه کلی به صورتم کرد از موهام شروع کرد بعد ابرو، چشمهام، بینی و لبهام و بعد دوباره به چشمام نگاه کرد، اشک توی چشم هاش جمع شده بود
-ممنون ... ممنون که وارد زندگیم شدی و ...به زندیگم معنا بخشیدی ... دوست دارم .
 دستش روی سینه ام شل شد و افتاد، یعنی تموم شد! اون و برای همیشه از دست دادم! دیگه قرار نیست چشم های اونو ببینم! دیگه نمیتونم صداشو بشنوم! من حتی نتونستم بهش بگم که منم دوستش دارم ....... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.