عنوان

واقعیت : عنوان

نویسنده: elenadadashian

برای گذراندن امر معاشم این کار را پیدا کرده بودم.
 مدیر برنامه اش بودم . اما ، جدا از مدیریت برنامه هایش زندگی می آموختم. 
هر روز دختری را میدیدم که در تمام زندگی اش زجر کشیده بود.
 او مفهوم کامل محدودیت بود.
 دختر بودم اما،هیچکدام از حس هایش را نمیتوانستم درک کنم .
 او یک آموزشگاه موسیقی داشت و به برنامه های مختلفی میرفت.
 در روزهای اول که او را میدیدم با خود می پنداشتم که هیچ آزاری از دنیا ندیده. 
کمی که گذشت چشمانم روی دیگری پیدا کرد.
او همیشه خندیدن هایش از روی خوشحالی نبود. 
زمانی که میخواند و مینواخت غمی در صدا داشت که آسمان را به گریه وا میداشت. 
او دختری آزرده بود .
دختری که با شنیدن سوز صدای شجریان در هر جا اشک چشمهایش روان میشد. 
آزردگی اش از شخص ثالث نبود .اما، ای کاش که کسی را دلش را میشکست و اینطور به این حال در نمی آمد.
 حال بدی بود آزردگی از پدر و هم خون...
آنقدر محدودیت و خاطرات بد برایش ساخته بودند که با هر بار خواندن اشک هایش روان میشد.
 موضوعاتی را برایم ذکر میکرد بنا به زیل زیر :
نگاهی به غروب آفتاب که از پنجره آموزشگاه در حال نمایش بود انداخت و نفسش را بیرون داد و گفت: تا جایی که یادمه سنی نداشتم که این خاطرات شروع شد.
بیشترین خاطرات در ذهنم اشک ریختن بود.
 من دختری بودم تهی از حس هایی که دختر ها به پدر و مادر داشتن. 
در خانواده ای داشتم بزرگ میشدم که صلاحیت داشتن فرزند دختر رو نداشتن. 
خانواده پر بود از برطرف کردن نیاز های پولی و خالی از حس... 
من حس های پدرانه رو درک نکردم. هر زمان از زندگی پر از محدودیت و خشم بودم.
 هر زمان در هر سن در حال خرد شدن غرورم مقابل دیگران بودم. به طبع میتونم بگم هر کسی که اون زمان با ما بود یک خاطره از خرد شدن غرورم مقابل خودش داره. 
ضرباتی رو در سن هایی تحمل میکردم که برای سنم زیادی بزرگ بود. 
به تنهایی با وجود خانواده ای بزرگ ، بزرگ شدم. 
زمانی که شروع به مدرسه رفتن کردم جبهه ای خاص مقابل تمامی آدم هایی که بد باهام برخورد میکردن داشتم. 
نوجوون که بودم اوضاع تغییری نکرد و هر زمان گذشته با پاهای قوی کنارم قدم برمیداشت.
هر زمان ضربات و کلمات ناهنجاری که در کودکی معنایشان را نمی دانستم اطراف گوشم و بدنم در گردش بود.
 من در سنی که نباید چیز هایی را متحمل شدم که باعث شد همیشه بزرگ تر از سنم باشم.
 از جایی به بعد برای زمین نخوردن جلویشان می ایستادم و این برایشان قابل هضم نبود. 
به حالی بودم که برای مادران اطراف تجربه ای بود زندگی ام که این کار ها را برای بزرگ کردن کودک هایشان متحمل نشوند.
 من هیچ حسی به آن مردی که همیشه باعث حال بدم بود نداشتم.
 با چشم میدید تبغیض هایی را که در حقم اعمال کردند.
 با چشم میدیدم رفتار هایی را که برای بزرگ کردن من انجام دادند و برای بزرگ کردن برادر عزیز تر از جانم متحمل نمیشدند و میدانستند که درست نیست.
 اما در مقابل من باز هم انجام میشد. 
دختری بودم پر از بغض و استقامت...
به قانونی ترین سن که رسیدم به نوعی با دیگران و بیرون از خانواده رفتار میکردم که خود متوجه بزرگ تر بودن از سنم میشدم. 
احترامی که دیگران برایم قائل بودند وحس آرامشی که از نبود آنها در زندگی اجتماعی ام بود من را آرام تر میکرد.
 من نمیتوانستم پر کنم جای نبود آن پدرانه و کودکی هایم را و توانی برای حل این مشکل نداشتم.
میدیدم کوکانی را با پدر در خیابان و با این سن حسودی میکردم. 
من در غمی نهادینه شده بودم و در مکانی از زندگی مانده بودم که فقط خودم را داشتم.
 هیچ زمان در ذهن کسی را در زمان آشفتگی حال و زندگی ام برای صدا کردن نداشتم. 
کم کم از زندگی آنها کمرنگ میشدم.
 سرکار میرفتم و دیگر حتی آن حمایت های مادی هم قطع شده بود حتی اگر از کار بیکار میشدم. 
داشتم خسارات خرابی هایی که برایم به جا گذاشته بودند را متحمل میشدم. 
موفق نشدن در رشته ای که برایم انتخاب کرده بودند. 
خالی کردنم از علایق..
 دور کردنم از استعداد درونی ام... 
خسارات را متحمل نمیشدند و کلماتی چون من مسئولیتی در قبالت ندارم خود عرضه اش را نداشتی در گوش هایم میپیچید.
زندگی داشت روی بزرگ بودن را به من نشان میداد و من با خودم فکر میکردم که زیاد هم آن بزرگ شدنی که آرزویش را داشتم برای فرار از آنها و آن حال احوال سخت زیبا نیست. 
نگاهی به چشمانم انداخت و با اشک ادامه داد: من دختری بودم در گوشه کنار آسمان و دور از چشم خدا... 
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
با گوش دادن به حرف ها و غم صدایش برایش جز آرزوی لبخند واقعی هیچ چیز را نمیخواستم. 
او دختری بود با استعداد های فراوان و قلب نا آرام... 
اما لبخند ها و انرژی که در وجود داشت هیچ یک از این حال و احوال را به نمایش نمیگذاشت.
 حال در زندگی آرزوی دیگری هم داشتم. 
کاش خدا با شنیدن داستان حال احوال این دختر که تا به العان در گوشه کنار چشمش بوده اطرافش را ببیند و نگاهی به دختران همچو او بیندازد. 
با خود فکر میکردم که مادر شدن او در قبال میتواند شگفت انگیز باشد . 
 فرزندش خالیست از حس های تهی و نداشتن ضعف... 
مادر نشدن او شاید به اجتماع آسیب زند.
 آرزوی عشقی برایش دارم که تمامی از این حال و احوالش را متغییر سازد و نفسی تازه برایش آشکار سازد. 
او نیاز به مردی دارد که در حقش مردانگی کند و مادری که حس های دخترانه دخترش را آشکار سازد همین! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.